خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی ام

    بخش اول



    امین  به قدر عصبانی بود که نمی تونست خودشو کنترل کنه و دلش می خواست فریاد بزنه ...
    در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد , گفت : می کشمش دکتر ... زنده نمی ذارمش ... کاری می کنم دیگه جرات نکنه با جون آدما اینطور بازی کنه ...
    دکتر کرمانی گفت : شما باید آروم باشی , هر چیزی راهی داره ... البته اتفاق بدی افتاده ولی این کارا هم فایده نداره ...
    امین پرسید : اگر مریم رو از دست می دادم کی جواب منو می داد ؟ چه فایده ای به حال من داشت ؟ 
    به نظرتون الان من باید  چیکار کنم ؟ شما جای من بودین چیکار می کردین ؟ ...
    دکتر می دونی چند ماهه زن من اینطور مریضه و داشت از دست می رفت ؟ الانم می بینین جز یک مشت استخون ازش چیزی نمونده ... جواب اینا رو کی می ده ؟ ...
    دکتر کرمانی گفت : من نمی تونم به شما راه نشون بدم ولی وضعیت بیمارتون رو می نویسم و به شما می دم ...
    این حق شماست ... همسرتون داشت از دست می رفت , هزینه ی زیادی رو متحمل شدید و عذاب زیادی کشیدین ... کاملا حق باشماست ... ولی خدا رو شکر الان عمل خوبی داشتیم ... پاک سازی کردم و به زودی مریم خانم سلامتیشو به دست میاره ... ولی شما از راه درست برین جلو , نه با داد و بیداد ... این طوری به جایی نمی رسین ...
    امین گفت : اگر میشه گزارش رو به من بدین با چیزایی که تو شکمش بود تا ببینم چیکار باید بکنم ...


    همه شوکه شده بودن ... گوهر خانم صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود و هی خودشو باد می زد و می گفت : نمی تونم این ظلم رو تحمل کنم ... آخه برای چی با بچه ی من این کارو کردن ؟ ...
    مهری هم عصبانی بود و سوگند و سهیل هم مثل امین داغون شده بودن ...
    مریم هنوز تو ریکاوری بود ...
    ولی امین طاقت صبر کردن نداشت از پله ها رفت پایین ...
    سهیل هم یواشکی دنبالش رفت ...
    امین خودشو به تلفن رسوند ... زنگ زد به بیمارستان و دکتر بهاری رو خواست ... ولی هر چی صبر کرد نتونست باهاش صحبت کنه ...
    دستهاشو به هم می مالید و اونقدر آشفته و عصبی بود که نمی تونست فکر کنه ...

    برگشت بالا ... سهیل هم دنبالش ... پرسید : مریم رو نیاوردن ؟
    مهری گفت : چیزی نمونده ... نگران نباش , خدا رو شکر کن بالاخره فهمیدیم چی بوده ...
    حالا حالش خوب میشه .. آقا امین نبینم کار نادرستی کردین ها , می دونین که اول از همه مریم رو ناراحت می کنین ...
    امین از شدت حرص نمی تونست جلوی خودشو بگیره ... حرف مهری رو نشنیده گرفت و به گوهر خانم  گفت : مامان جان خودتون رو ناراحت نکنین ...
    شما مراقب مریم باشین , من زود برمی گردم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان