قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی ام
بخش دوم
از در بیمارستان خارج شد ... خودشو به ماشینش رسوند و روشن کرد ...
یک مرتبه در ماشین باز شد و سهیل نشست روی صندلی ...
امین پرسید : تو کجا ؟ پیاده شو , باید مراقب مادر و خواهرت باشی ... من نیستم تو باید باشی ..
این پول رو هم بگیر اگر چیزی لازم بود تهیه کن ... برو ببینم ...
سهیل گفت : پیاده نمی شم , من با شما میام ... خودم باید حساب اونو بذارم کف دستش ...
امین گفت : بهت میگم پیاده شو , اصلا حوصله ی جر و بحث با تو رو ندارم ...
سهیل گفت : اگر پیاده ام کنین با یک ماشین دیگه میام ...
و با صدای بلند و با اعتراض گفت : مثل اینکه منم آدمم , مثل شما ناراحتم ... با مادر من همچین کاری رو کرده , نمی تونه از دستم خلاص بشه ...
امین گفت : تو برو پیش مامانت ... من جایی نمی رم , می خوام برم مامان پری رو ببینم ...
تو هم کاری بدون اجازه من نمی کنی ... من الان خودم خیلی مشکل دارم , بابا تو دیگه قوز بالا قوز من نشو ... ما به تو احتیاج داریم ...
سهیل با غیظ دستش کوبید تو هم و داد زد : شما می خوای بی خیال اون دکتر بشی ؟ داشت مامانم رو می کشت ... من این حرفا حالیم نمی شه , باید حرفمو بزنم ...
امین گفت : چرا بابا جان , بهت قول می دم از راه قانونی اقدام می کنم ... حتما برای اینکه با یکی دیگه این کارو نکنن باید پیگیری کنم ...
ولی از راهش بابا ... تو پیاده شو برو پیش مامانت , من الان برمی گردم ...
زود باش وقتم رو نگیر ...
سیهل با نارضایتی پیاده شد ولی دلش می خواست فریاد بزنه ...
برگشت بالا ... سوگند پشت در اتاق عمل به دیوار تکیه داده بود و به مهری گفت : خاله دارم دیوونه میشم ... الان چی میشه ؟
حالا که فهمیدن چه کاری با مادر من کرده , چیکارش می کنن ؟
مهری گفت : والله این همه سال من تو بیمارستان کار می کنم همچین چیزی نشنیده بودم ...
حالا باید بررسی بشه ... تو الان فقط به مامانت فکر کن , همین ...
و خدا رو شکر کن که نجات پیدا کرده ...
ناهید گلکار