خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی ام

    بخش پنجم



    امین گفت : بله , من آرومم ... بریم حرف بزنیم ...
    دکتر بهاری و امین با هم رفتن اتاق دکتر ... در زدن و وارد شدن ...
    داشت لباس عوض می کرد که بره ... چشمش به امین که افتاد , گفت : هان , برو زنت رو بیار امشب بستری بشه ، فردا عملش می کنم ...
    امین گفت : آقای دکتر , همسر من امروز صبح عمل شد ... چون شما گفتین عمل لازم نداره و ما رو نا امید کردین بردمش پیش دکتر کرمانی و عملش کرد ... حالا شما به من بگین قیچی و باند تو شکم اون چیکار می کرد ؟
    شما چرا دیشب با دقت به آزمایش ها و عکس همسر من نگاه نکردین ؟ اگر من حرف شما رو سند قرار می دادم خیلی زود همسرم می مرد ...
    دکتر گفت : چی داری میگی ؟ تو شکمش قیچی و باند بود ؟
    محاله ... خوب ... نمی دونم ... واقعا ؟ باید ببینم کمک عمل اون روز من کی بوده ؟ ...من عمل می کنم , بقیه ی کارا رو اونا انجام می دن ...
    از اونا بازخواست کنین , من کارِ خودمو درست انجام دادم ...
    به من ربطی نداره ... موقع بستن شکم قصور کردن ...
    امین گفت : خوب حالا تکلیف من چیه ؟
    گفت : بنده نمی دونم , برین کسی رو که این کارو کرده پیدا کنین ... دکترشم که عوض کردین , پس با من کاری ندارین ...
    یادآوری می کنم من کارم رو درست انجام دادم ... روزی چند تا عمل می کنم , سر هیچ کدوم تا آخر نمی مونم ... در مورد خانم شما هم همین کارو کردم ...

    یادمه شبونه آورده بودین و من خیلی اون روز عمل داشتم , دلم سوخت که قبول کردم عملش کنم ...
    امین گفت : پس شما یادتونه ما چه موقع اومدیم و چه شرایطی داشتیم ولی دیشب اصلا ما رو به خاطر نمیاوردین ...
    دکتر گفت : آقا شما دارین سر به سر من می ذارین ؟ من وقت جر و بحث کردن با شما رو ندارم ...
    امین گفت : آقای دکتر اشتباه مال همه ی آدم هاست ... شما هم یک انسان هستین و کافی بود فقط به خاطر این اشتباه بزرگ و غیرقابل بخشش از من و همسرم عذرخواهی می کردین ...
    ولی متاسفانه شما سواره ای و من پیاده ... باشه , من از راه دیگه ای وارد می شم ...

    و در اتاق رو باز کرد و رفت ...
    امین برگشت بیمارستان در حالی که تا اونجا هزار تا نقشه تو سرش کشید ...
    گاهی از اون نقشه خوشش میومد و گاهی از اون فکر منصرف می شد ...
    وقتی درو باز کرد و وارد اتاق مریم شد , دید اون خوابه و گوهر خانم بالای سرشه و سوگند و سهیل و مهری خانم و یک جوون دیگه دور هم ایستادن و آبمیوه می خورن و حرف می زنن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان