قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی ام
بخش پنجم
امین گفت : بله , من آرومم ... بریم حرف بزنیم ...
دکتر بهاری و امین با هم رفتن اتاق دکتر ... در زدن و وارد شدن ...
داشت لباس عوض می کرد که بره ... چشمش به امین که افتاد , گفت : هان , برو زنت رو بیار امشب بستری بشه ، فردا عملش می کنم ...
امین گفت : آقای دکتر , همسر من امروز صبح عمل شد ... چون شما گفتین عمل لازم نداره و ما رو نا امید کردین بردمش پیش دکتر کرمانی و عملش کرد ... حالا شما به من بگین قیچی و باند تو شکم اون چیکار می کرد ؟
شما چرا دیشب با دقت به آزمایش ها و عکس همسر من نگاه نکردین ؟ اگر من حرف شما رو سند قرار می دادم خیلی زود همسرم می مرد ...
دکتر گفت : چی داری میگی ؟ تو شکمش قیچی و باند بود ؟
محاله ... خوب ... نمی دونم ... واقعا ؟ باید ببینم کمک عمل اون روز من کی بوده ؟ ...من عمل می کنم , بقیه ی کارا رو اونا انجام می دن ...
از اونا بازخواست کنین , من کارِ خودمو درست انجام دادم ...
به من ربطی نداره ... موقع بستن شکم قصور کردن ...
امین گفت : خوب حالا تکلیف من چیه ؟
گفت : بنده نمی دونم , برین کسی رو که این کارو کرده پیدا کنین ... دکترشم که عوض کردین , پس با من کاری ندارین ...
یادآوری می کنم من کارم رو درست انجام دادم ... روزی چند تا عمل می کنم , سر هیچ کدوم تا آخر نمی مونم ... در مورد خانم شما هم همین کارو کردم ...
یادمه شبونه آورده بودین و من خیلی اون روز عمل داشتم , دلم سوخت که قبول کردم عملش کنم ...
امین گفت : پس شما یادتونه ما چه موقع اومدیم و چه شرایطی داشتیم ولی دیشب اصلا ما رو به خاطر نمیاوردین ...
دکتر گفت : آقا شما دارین سر به سر من می ذارین ؟ من وقت جر و بحث کردن با شما رو ندارم ...
امین گفت : آقای دکتر اشتباه مال همه ی آدم هاست ... شما هم یک انسان هستین و کافی بود فقط به خاطر این اشتباه بزرگ و غیرقابل بخشش از من و همسرم عذرخواهی می کردین ...
ولی متاسفانه شما سواره ای و من پیاده ... باشه , من از راه دیگه ای وارد می شم ...
و در اتاق رو باز کرد و رفت ...
امین برگشت بیمارستان در حالی که تا اونجا هزار تا نقشه تو سرش کشید ...
گاهی از اون نقشه خوشش میومد و گاهی از اون فکر منصرف می شد ...
وقتی درو باز کرد و وارد اتاق مریم شد , دید اون خوابه و گوهر خانم بالای سرشه و سوگند و سهیل و مهری خانم و یک جوون دیگه دور هم ایستادن و آبمیوه می خورن و حرف می زنن ...
ناهید گلکار