قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و یکم
بخش دوم
تا مریم به هوش اومد , با ناله صدا زد : مامان ؟
گوهر خانم کنارش بود ... دستشو گرفت و گفت : عزیز دلم , من اینجام ... چیزی می خوای ؟ ...
پرسید : امین و بچه ها کجان ؟
امین گفت : ما هم اینجایم , همه پیش توییم ... مهری خانم هنوز اینجان ... تو خوبی ؟ ناراحتی نداری ؟
فکر کنم ان شالله دیگه خوب میشی خانمم ... عزیزم چشمت رو باز کن , دیگه طاقت مریضی تو رو ندارم ...
مریم یکم فکر کرد و پرسید : فهمیدین من چم شده بود ؟
امین گفت : چیزی نبود خوشبختانه , یک لخته خون بود که پاک سازی کردن و تموم شد و رفت ... دیگه بهش فکر نکن , خیالت راحت باشه ...
پرستار اومد و گفت :به به تو این اتاق چه خبره ؟ خیلی شلوغ کردین ... یک نفر اینجا بمونه , لطفا بقیه برن ...
امین گفت : ببخشید ولی امروز عمل شده ما نگرانشیم ...
گفت : یک نفر یا دو نفر می تونین بمونین , بقیه باید برن ... مراعات حال مریض خودتون رو بکنین , این طوری استراحت نمی تونه بکنه ... اگر خواستین ساعت ملاقات تشریف بیارین ...
لطفا بیرون ...
امین به سوگند گفت : بابا من جایی کار دارم , تو بیرون باش ، من که رفتم تو بیا جای من ... مهری خانم شما هم برین خونه , دیگه خسته شدین ...
وقتی سوگند و سهیل رفتن بیرون , دیدن آرمین همون جا ایستاده ...
سوگند با تعجب گفت : شما هنوز اینجاین ؟ برای چی ؟
مامان هوش اومده , حالشون هم خوبه ولی دیگه کسی رو راه نمی دن ...
آرمین یکم استرس داشت ... نگاه عمیقی به سوگند کرد و یکم پا پا کرد و گفت : پس سلام منو برسونین ... اِ ... اِ ... بعدا خدمت می رسم ...
و با سهیل دست داد و برگشت دوباره نگاهی به سوگند کرد و رفت ...
سهیل گفت : این تو رو می شناسه ؟
سوگند گفت : وا ؟ دیوونه شدی تو ؟ به من چیکار داره ؟ دفعه ی اوله می بینمش ...
گفت : ولی من از طرز نگاه کردنش به تو خوشم نیومد ... سعی می کرد با من صمیمی بشه ... چرا ؟
سوگند گفت : دلیلشو من باید بدونم ؟ ... چون تو به همه مشکوکی ...
گفت : این بار بیاد می دونم باهاش چیکار کنم ...
ناهید گلکار