قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و یکم
بخش ششم
مریم گفت : اتفاقا بچه ها امروز اومده بودن , گفتن شما به همه خبر دادین ...
امین گفت : سوگند جان اون ساندویچ ها رو بیار , ما هنوز ناهار نخوریم ...
سیهل پرسید : ما ؟ آقا آرمین شما هم نخوردین ؟
گفت : چرا من خوردم ... نه , نمی خوام ... من دیگه می رم ...
امین گفت : نه دیگه , بیاین با هم بخوریم لطفا ... پیشنهاد ساندویچ مال شما بود , خودتون هم خریدین .... اصلا فرقی نداره ... حالا که تا اینجا اومدین باید ساندویج بخورین ... بیا پسرم اینجا بشین ...
سهیل گفت : بابا ؟ چیکار داری می کنی ؟ از وقتی از در اومدی ده تا دروغ گفتین , جریان چیه ؟ شما با هم بودین ؟ کجا رفته بودین ؟ ...
مریم گفت : امین جان تا حالا ازت دروغ نشنیدم ... می دونم به خاطر من داری این کارو می کنی , تو رو می شناسم ... لطفا به ما بگو ...
ما که هیچ وقت چیزی رو از هم پنهون نمی کردیم ...
امین گفت : خوب یکم مامان پری ...
سوگند گفت : بابا جونم جلوی مهمون خیلی بده دروغ بگین ... مامان پری اینجا بود و تازه رفته ...
مامان هم می دونه چه اتفاقی براش افتاده ...
واقعا نمی دونستم به این بدی دروغ می گین ...
امین یک نفس عمیق کشید و یک اخم مصنوعی کرد و یک دونه ساندویچ در آورد و بازش کرد و گاز زد و گفت : الان چشمم از گرسنگی جایی رو نمی ببینه , لطفا حرف نزنین ...
آقا آرمین , بیا پسرم تو هم بخور ... بچه ها برای همه گرفتیم ... به مامان گوهرم بده , ساندویج زبونه ...
سهیل با غیظ گفت : شما بخورین , ما نمی خوایم ...
آرمین ساندویج رو برداشت و گفت : با اجازه من می رم , دیرم می شه ...
امین نیم خیز شد و باهاش دست داد و گفت : خیلی ممنون , زحمت کشیدی ... باهاتون تماس می گیرم ...
به محض اینکه اون رفت , سهیل با اعتراض گفت : این چه معنی می داد ؟ برای چی این پسر رو با خودتون بردین ؟ بعد سر منو به طاق کوبیدین و با این پسره رفتین که معلوم نیست کی هست و اینجا چی می خواد ؟
اصلا ازتون توقع نداشتم ... من پسرت بودم , آدم حسابم نکردین ... باشه , هیچ وقت یادم نمی ره ...
و درو زد به هم و رفت ...
ناهید گلکار