قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و سوم
بخش دوم
آرمین گوشی رو گذاشت و گفت : من باهاشون می رم , نگران نباشین استاد ...
مریم گفت : آقای سجادی لازم نیست ... ما خودمون می دونیم چیکار کنیم , شما زحمت نکش ...
همینطور که می رفت , گفت : نه چه زحمتی , خواهش می کنم ... خدانگهدار ...
با عجله رفت ولی تو راهرو و آسانسور و حتی طبقه ی اول همه جا چشمش دنبال سوگند بود بلکه اونو ببینه , ولی نبود ...
این همه راه رو برای دیدن اون اومده بود و حالا باید می رفت ...
حتی یک لحظه یه فکر احمقانه به سرش زد که برگرده و به یک هوایی دوباره اونو ببینه ولی منصرف شد ...
آرمین از همون بار اولی که مریم رو عمل کرده بودن , وقتی برای اولین بار با همکلاسی هاش برای ملاقات مریم رفته بود و سوگند رو دید , یک لحظه مات موند ...
به نظرش دختر متفاوتی اومد ... ساده , زیبا , با یک صورت استثنایی ...
ولی زود به خودش اومد و خیلی معمولی از کنارش رد شد و با بقیه دوستانش از بیمارستان رفت ...
چند روز گذشت و اون بدون اختیار مرتب صورت سوگند رو به یاد میاورد و برای خودشم تعجب آور بود ...
چرا هر کجا می ره این صورت جلوی نظرمه ؟ ...
با خودش فکر می کرد چیزی نیست , یادم می ره ... خوب , دختر قشنگی بود ...
منم ازش خوشم اومد برای همین تو ذهنم مونده ... به زودی فراموشش می کنم ...
ولی مدتی گذشت و نه حتی فراموش نکرد بلکه مدام صورت معصوم اونو که خیلی به مادرش شبیه بود رو مثل یک قاب عکس همه جا با خودش می برد ...
گاهی خوابش رو می دید و خودشو سرزنش می کرد که : عجب تو آدم عوضی ای هستی , یک بار یک دختر رو دیدی نشستی بهش فکر می کنی و خوابشو می بینی ... پسر , خودتو جمع و جور کن ...
و سعی می کرد هر وقت به یاد اون میفته , زود سرشو به چیز دیگه ای گرم کنه ...
ولی نشد که نشد و این فکر تو ذهن اون به خودی خود رشد کرد و وجودشو گرفت ...
ناهید گلکار