قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و سوم
بخش چهارم
مریم گفت : کجا رفتی بودی ؟
سوگند گفت : والله به خدا از سهیل ترسیدم , الان میومد می دید من و شما و اون با هم اینجایم ، یک کاری دستمون می داد ...
مریم گفت : سهیل چشم منو دور دیده دور برداشته , به اون چه ربطی داره ؟! الان کجاست ؟
سوگند گفت : ما که اومدیم خواب بود ...
مریم گفت : زنگ بزن حالشو از مامان بپرس , فکر نکنم آروم شده باشه ... هنوز توجیه نشده , یکی باید باهاش حرف بزنه ...
سوگند همین کارو کرد ...
گوهر خانم گفت : والله من که اومدم سهیل رو ندیدم , هیچکس خونه نبود ... امین منو پیاده کرد و رفت ... دارم غذا درست می کنم بیارم بیمارستان , برای سهیل و سوگند هم می ذارم خونه ...
مریم گفت : ولی سهیل این موقع کجا رو داره بره ؟ ...
سوگند گفت : ای مامان جان , خوب داره میاد بیمارستان حتما ... پشت سر ما راه افتاده ...
سهیل وقتی سوگند و امین از خونه می رفتن بیرون , بیدار بود ... کشیک می کشید تا اونا برن ...
بلافاصله لباس پوشید و رفت طرف بیمارستان تا حسابشو با دکترِ مریم تسویه کنه ...
از پذیرش پرسید : می تونم دکتر ( ... ) رو ببینم ؟
گفتن : باید صبر کنی تا عملشون تموم بشه ...
سراغ اتاقشو گرفت و از دور منتظر شد ... زیر لب تکرار می کرد : من خودم حسابت رو می رسم ... تا به اندازه ای که مادر منو اذیت کردی , اذیت بشی ... مرگ رو جلوی چشمت میارم , حالا می بینی ...
مشتشو گره کرده بود و دندون هاشو به هم فشار می داد و گاهی بی اختیار با سر خط و نشون می کشید ...
ناهید گلکار