قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و سوم
بخش پنجم
به محض اینکه آرمین از تاکسی پیاده شد , امین دست تکون داد و ماشین رو نشون داد ...
با هم دست دادن و سوار ماشین شدن ... امین گفت : زحمتت شد ... من می رفتم , مشکلی نبود ...
ساعت یازده قرار داریم , هنوز وقت هست ... می دونی ؟ یعنی از داداش پرسیدی وقت دادگاه رو کی تعین کردن ؟
آرمین گفت : امروز تازه معلوم می شه , فکر کنم ...
امین گفت : حالا به نظرت چیکار کنیم ؟ من که خودم دلم می خواد مجازات بشه , برای اینکه واقعا برای مریض های دیگه دقت کنن ... اومدیم ما نمی فهمیدیم یا اصلا دکتر ( ... ) مسافرت نرفته بود و دکتر بهاری ازش عکس نمی گرفت و اون قیچی رو تو عکس ندیده بود , بعد چی می شد ؟
زن من از دست می رفت ...
تازه باور کن عکس رو که نشونش دادیم نگاه نکرد و از تو پاکت در نیاورد ... وای یادم که میفته دلم می خواد واقعا یک بلایی سرش بیاد ... حتی وقتی فهمید از من عذرخواهی هم نکرد و گناه رو گردن کس دیگه ای انداخت ...
چرا باید اینقدر خودشو بزرگ ببینه ؟ ... چرا از اون بالا به آدما نگاه می کنه ؟
آرمین گفت : متاسفانه بعضی ها اینطورین زود خودشونو فراموش می کنن ... پول و مقام آدم ها رو عوض می کنه ...
مولانا میگه ...
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
ور در صفت خویش روی بسته شوی ...
امین تو راه بود و دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و رفت طرف اتاقش ...
سهیل از دور اونو دید ... صبر کرد تا وارد اتاقش بشه ... تا اومد درو ببنده , درو گرفت و وارد شد و پشت سرش بست ...
دکتر پرسید : چی می خوای ؟ تو کی هستی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : حالا که حسابت رو رسیدم منو می شناسی ... وقتی تقاص کاری رو که با مادرم کردی پس دادی , اون وقت می فهمی من کیم ...
دکتر گفت : از اتاق من برو بیرون لاتِ چاله میدون ... مثل بابات بی تربیتی ...
از اون پدر بیشتر از این انتظار نمی ره ... گمشو بیرون ...
من با تو طرف حساب نیستم ... اینجا بیمارستانه جای لات بازی نیست ....
ناهید گلکار