قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
امین یکم ایستاد و رفتن دکتر بهاری رو نگاه کرد ...
گیج شده بود و نمی تونست تصمیم بگیره چیکار کنه ... بره دنبال سهیل یا بمونه و از وضعیت دکتر مطمئن بشه ...
آرمین گفت : آقا امین چرا وایستادین ؟ بریم ببینم سهیل کجاست ؟ اصلا کار اون بوده یا نه ؟ می خواین یه چیزی بیارم بخورین ؟
شما دارین می لرزین ... برای چی خودتون رو اینقدر ناراحت می کنین ؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده ...
ما هم نمی دونم که سهیل کرده باشه ... بیاین لطفا بریم خونه ...
لازم شد برمی گردیم دیگه ...
و با هم از بیمارستان رفتن بیرون ...
امین مرتب زیر لب می گفت : نه , سهیل این کارو نمی کنه ... اصلا بلد نیست کسی رو بزنه , اونم با این بی رحمی ... دستشو می شکنم اگر کار اون باشه ...
آره می شکنم تا دوباره دست روی کسی دراز نکنه ... ای وای خدایا , اگر کار سهیل باشه ؟
چی میشه حالا ؟
مگه دستم بهت نرسه سهیل ...
مریم یکم سرشو می ذاشت رو بالش و بیقرار دوباره بلند می شد و به سوگند می گفت : سهیل نیومد ... زنگ بزن خونه ببین برگشته ؟ ...
سوگند گفت : مامان جان بچه که نیست , حتما با دوستاشه ... به مامان گوهر گفتم اومد زنگ بزنه ... جایی نداره بره که ...
ساعت از دوازده گذشت و خبری از سهیل نبود ...
در باز شد و گوهر خانم اومد تو ... اولین چیزی که پرسید این بود : سهیل نیومده ؟
مریم گفت : نه مامان جان , امین هم رفته با دکتر حرف بزنه ... خدا کنه دکتر از دلش در بیاره و تموم بشه بره , من دلم نمی خواد برای کسی دردسر درست کنم ...
اون دکتر این همه زحمت کشیده , برای خودش موقعیتی و مقامی داره , نباید خرابش کنیم ... ما می بخشیم چون خدا همراه ما بود ...
پس یک کار خدایی بهتره تا دادگاه و دادگاه کشی ... امین هم اهل این کارا نیست , دلشو نداره ... برای همین به سجادی میگه بیا با من بریم ... من اونو می شناسم , جرات همچین کارایی رو نداره ...
سوگند گفت : قبول دارین شما زیادی از بابام حمایت می کنین ؟ یعنی چی دلشو نداره ؟ مثلا مَرده ... همش ازش دفاع می کنین ...
برای همین نسبت به همه چیز بی توجهه ...
مریم گفت : حرف می زنی ها ... مثلا چی ؟
ناهید گلکار