قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و چهارم
بخش سوم
گفت : مامان جان شما دوست داری هر کاری بابام کرد , موجه نشون بدی ... همش ازش دفاع می کنی ... ولی تا حالا کرده دو تا شاخه گل بخره بیاره بیمارستان ؟
مریم گفت : این همه گل اینجاست , می خوام چیکار ؟ خوب نخره , محبتشو که داره ...
سوگند گفت : مسئله گل نیست مامان ... اینکه بابای ما تا حالا نمی دونسته ما کلاس چندم هستیم ؟ ... تولدمون کِی بوده ؟ کی مریض می شیم و کی دکتر می ریم ؟ ممکنه شما رو ناراحت نکنه ولی من و سهیل ازش انتظار داریم ...
نمی گم بابای بدیه , خیلی خوبه ... ولی قبول کن نسبت به خیلی چیزا بی تفاوته ...
مریم گفت : آخه شما بابای بد ندیدن ... خوب این کارایی که تو میگی وظیفه ی من بوده و تا اونجایی که از دستم بر میومده , کردم ... باباتم کرده , کِی از زیر کاری که بهش گفتیم شونه خالی کرده ؟
سوگند به شوخی گفت : آره , ولی خودجوش نیست ... خودش بلد نیست دل کسی رو به دست بیاره ... حالا دل شما رو به این زیادی چطوری به دست آورده , خدا می دونه و بس ...
مریم گفت : شما بچه های امروزی خیلی پرتوقع شدین , ما اصلا فکر نمی کردیم پدر و مادرمون باید چه شکلی باشن و چطور رفتار کنن ...
هر کاری اونا می کردن برای ما حجت بود ...
ولی حالا این طور نیست ... پدر و مادر هر کاری به عقلشون برسه برای بچه شون می کنن ولی بازم راضی نیستین ... دیگه هر کس شخصیت خودشو داره ... چون من دوست ندارم باید وادارش کنم عوض بشه ؟ بابات برای خواستگاری من که اومد حتی یک کله قند نیاورد ...
من همون موقع با خودم گفتم مریم , این مرد اینطوریه ... می خوای باهاش زندگی کنی ؟ برو جلو ... نمی خوای , همین الان تکلیفت رو روشن کن ... دیدم باباتو دوست دارم و دلم می خوام زنش بشم ...
پس همون طوری که بود قبولش کردم و اون روز به روز بهتر شد که بدتر نشد ...
ناهید گلکار