قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
سوگند گفت : یک چیزی بگم , ناراحت نشین ها ... الان سهیل از این ناراحته که کسی نیست حساب دکتر رو برسه ... می ترسه بابام نتونه حساب ِ... یعنی دکتر ( ... ) رو می گم , برسه ... اون دلش می خواست بابا یک کاری بکنه ...
مثلا با هم برن ... نمی دونم , دیشب یک عالم به من نق زد و ناراضی بود ... هر چی هم من گفتم قبول نکرد ...
مریم گفت : خوب , این فکر اشتباهه ... مگه ما وحشی هستیم که به جون هم بیفتیم ؟ ... بابات اهل این کار نیست و منم نیستم ...
به من بود واگذار می کردم به خدا که بهترین قاضی خودشه ...
بذار بیاد , خودم باهاش حرف می زنم ...
امین و آرمین تصمیم گرفتن یه سر برن خونه تا شاید سهیل رو پیدا کنن ...
امین درو باز کرد و کفش سهیل رو دید ...
یکم خیالش راحت شد چون از شدت استرس دست و پاشو گم کرده بود ... ولی وقتی وارد اتاق سهیل شد و دید که روی تخت خوابیده و لحاف رو روی سرش کشیده , متوجه شد که کار اونه ...
داد زد : بلند شو ببینم ... زود ... سهیل با توام ...
پاشو بگو ببینم امروز چیکار کردی ؟ کجا رفتی ؟ ... چرا الان خوابیدی ؟
سهیل بدون اینکه سرشو بیرون بیاره , گفت : راحتم بذارین ...
امین گوشه ی لحاف رو گرفت و با یک ضرب از روش کشید ...
صورتش زخم داشت و گردن و بازوهاش قرمز بود ...
امین زد تو پیشونی خودش و گفت : وای سهیل چیکار کردی تو ؟ احمق , الاغ , رفتی دکتر رو زدی ؟ ...
تو این کارِ احمقانه رو کردی ؟
و فریاد زد : کار تو بود ؟ وحشی ... پسره ی بی شعور ... می دونی چیکاری کردی ؟ دماغش شکسته , معلوم نیست چه بلایی سرش اومده ...
اگر صدمه اش جدی باشه می برنت زندان , پسره ی احمق ...
ناهید گلکار