قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و چهارم
بخش ششم
سهیل ... خیلی ترسیده بود گفت : سلام مامان ... خوبین ؟ بهتر شدین ؟
مریم گفت : اگر شما بذارین , خوب میشم ... تو کجا بودی ؟
گفت : یک سر رفتم پیش دوستم و برگشتم ... ببخشید نیومدم بیمارستان , چون صبح زود بیدار شدم خوابم میومد ...
مریم گفت : نمی خواد بیای پسرم , استراحت کن ... الان سوگندم میاد خونه , نمی خوام تنهاش بذاری ... لطفا جایی نرو و پیش اون بمون ...
سهیل گوشی رو گذاشت و هق هق به گریه افتاد و گفت : بابا حالا چی میشه ؟ من به خدا نمی خواستم اینطور بد بزنمش ولی خیلی ضعیف بود و افتاد زمین ... منم نفهمیدم چیکار می کنم ...
پشیمونم به خدا بابا , یک کاری بکن ... من خونه ی مامان پری نمی رم , می دونم زود به گوش مامان می رسونن .. تو رو خدا به مامان نگو ...
امین دلش برای سهیل سوخت ...
وقتی میومد خونه فکر می کرد اگر این کار سهیل باشه , همون کتکی رو که به دکتر زده , بهش می زنه ...
نگاهی بهش کرد ... دست هاشو باز کرد و گفت : بیا اینجا , بیا بابا ... تقصیر منه , من باید همون طور که مامانت ازم خواسته بود دیشب باهات حرف می زدم ولی اصلا فکر نمی کردم تو همچین کاری بکنی ... من تو رو پسر عاقلی می دونم ...
و در حالی که سر اونو روی سینه گرفته بود , ادامه داد : تو تا حالا دیدی من و مامانت با کسی اینطوری برخورد کنیم ؟ خوب فکر کردم تو پسر مایی و ما تو رو تربیت کردیم ...
نمی دونستم اینقدر بی رحمی که بتونی تو دماغ یک نفر این طور مشت بزنی ... ببین سهیل , من حالا حالاها نمی تونم تو رو ببخشم ... هر مجازاتی که قانون تعیین کنه , باید قبول کنیم ...
تو باید بدونی این کارا عواقب خوبی نداره ...
ناهید گلکار