قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و پنجم
بخش اول
سوگند پرسید : چی شده ؟ سهیل خوبی ؟ ... صورتت چی شده ؟ دعوا کردی ؟
آرمین گفت : سوگند خانم ناراحت نباشین , بشینین براتون تعریف می کنیم ...
سهیل گفت : سوگند به خدا نمی خواستم اونطوری بزنمش که ناکار بشه ... نمی دونم چی شد ...
سوگند داد زد : دیوونه , کی رو زدی ؟ ... وای نکنه دکتر ؟ ... آره ؟ سهیل نگو که همچین خریتی کردی ... ...
آقا آرمین شما کجا بودی ؟ شما هم باش بودین ؟ با هم دکترو زدین ؟
سهیل سرشو دوباره انداخت پایین و اشک هاش سرازیر شد ...
سوگند اونقدر تند تند حرف می زد که فرصت نمی داد اونا توضیح بدن ... گفت : تو رو خدا یکی برام تعریف کنه ... چیکار کردی سهیل ؟
بالاخره کار خودت رو کردی ؟ بابا می دونه ؟ دکتر هم تو رو زد ؟ نتونستی بزنیش ؟ بیخود نبود مامان نگران تو بود ...
آرمین گفت : سوگند خانم آروم باشین , من براتون تعریف می کنم ...
سهیل گفت : به جون مامان می خواستم بترسونمش ولی وقتی منو دید بهم بد و بیراه گفت , تازه یه چیزی هم طلبکار بود ... دیگه نفهمیدم چی شد ... تا هلش دادم افتاد زمین ...
چند تا ضربه بیشتر بهش نزدم ... اصلا یادم نیست کجاش زدم و چی شد , یک مرتبه دیدم یک پرستار بالای سرم جیغ می کشه ...
آرمین گفت : شما که حتما می دونین دیگه , من و پدرتون هم رفته بودیم با دکتر حرف بزنیم ... اونجا بودیم ... ظاهرا حالش خیلی بد بود ...
الانم آقا امین رفته ببینه چه بلایی سرش اومده ...
سوگند آه بلندی کشید و گفت : حالا به مامان چی بگیم ؟ نباید بذاریم متوجه بشه ... حال مامان اصلا خوب نیست ...
امین از بیمارستان تقریبا با دست خالی برگشت ... دکتر هنوز حرفی نزده بود اما دماغش شکستگی نداشت و جواب عکس اونم چیز بدی رو نشون نداده بود ولی اسمی هم از سهیل نبرده بود ...
دلیلش رو نمی دونست ولی ترجیح داد اونجا نمونه و با دکتر روبرو نشه ...
ناهید گلکار