قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و پنجم
بخش دوم
از بیمارستان اومد بیرون ... بار سنگینی روی شونه هاش احساس می کرد ... کلافه و بی قرار شده بود ... نمی دونست به فکر کدوم یکی باشه ...
یکراست رفت پیش مریم ... دلش می خواست مثل همیشه تو آغوش مهربون اون سرشو بذاره و همه چیز رو فراموش کنه ...
ولی سیما اونجا بود و به ملاحظه ی اون حرفی نزد ...
اما حال خوبی نداشت و اعصابش کاملا از هم پاشیده بود ...
یکم کنار مریم نشست و دست اونو تو دستش گرفت و گفت : من باید برم با سهیل حرف بزنم , بعد از ظهر دوباره میام ...
سیما گفت : اگر اشکال نداره منم با هاتون میام , نمی خوام برم خونه ی خودمون ...
امین فکر نمی کرد سیما وقتی مریم نباشه بخواد بیاد خونه ی اونا ... با تعجب گفت : تشریف بیارین , منزل خودتونه ...
مریم دست امین رو فشار داد و با لحن آرومی گفت : عزیزم , آسیه جون مریضه ...
شوهر مهری هم اومده اونجا ... مثل اینکه اونم حال خوبی نداره , برای همین سیما داره اذیت میشه ...
سیما گفت : فقط اذیت مریم جون ؟ دارم می میرم , نمی دونی چقدر من از این مرتیکه متنفرم ... نمی دونم مامان من چطور آدمیه که اونو می تونه ببخشه ... تا چند سال پیش که مادرشو نگه می داشتیم , حالا اون مُرد خودش سر و کله اش پیدا شده ...
امین گفت : آره راست می گین , مهری خانم گذشتش خیلی زیاده ...
مریم گفت: همینطور انسانیتش ... خیلی خوب , شماها برین ... تو خیلی خسته به نظر می رسی ... امین جان اتفاقی افتاده که به من نگفتی ؟
امین گفت : اتفاقی بدتر از جا موندن قیچی و باند تو شکم تو دیگه نیست , همین برامون بسه دیگه ...
اونا که رفتن , مریم به شدت ناراحت بود ... اون امین رو می شناخت و می دونست تا چیز مهمی نباشه اینقدر از هم نمی پاشه ...
گفت : مامان می دونم امین داره یه چیزی رو از من قایم می کنه ... خدا به خیر بگذرونه ...
ناهید گلکار