قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و پنجم
بخش هفتم
امین برگشت بالا و خودشو به مریم رسوند و گفت : عزیزم , چیزی لازم نداری ؟ من باید برم پیش وکیل , برای کار دکتر ... برمی گردم اینجا و برات توضیح می دم ... سهیل , تو هم با من بیا ...
مریم گفت : بذار پیشم بمونه , باهاش کار دارم ...
امین فکری کرد و گفت : باشه ... پس صبر کن من بیام با هم بریم خونه , متوجه که هستی ؟ ...
ملاقات کننده ها که رفتن ؛ مریم , سوگند و سهیل رو صدا کرد و گفت : زود همه چیز رو برای من تعریف کنین ...
سوگند گفت : چیزی نیست مامان جون , چی رو تعریف کنیم ؟
مریم گفت : حرف اضافه نزنین , داره دلم میاد تو دهنم ... مُردم اینقدر استرس داشتم ... بگین , زود باشین ... هر اتفاقی افتاده به من بگین ...
سهیل زد زیر گریه ...
از موقعی که وارد بیمارستان شده بود , دلش می خواست با مادرش حرف بزنه ...
گفت : تقصیر منه مامان ... تو رو خدا منو ببخش , قول می دم دیگه از این جور کارا نکنم ... به خدا پشیمونم ...
مریم گفت : اول بگو ببینم چیکار کردی ؟
گفت : رفتم یه گوش مالی دکتر رو بدم ... اول که به من و بابام توهین کرد , بعدم تا زدم تو سینه اش افتاد رو زمین ... منم زدمش ... به خدا نمی خواستم این طوری بزنمش که ناکار بشه ... نفهمیدم چی شد ...
مریم پرسید : حالا بابات برای همین رفته ؟
سوگند گفت : فکر کنم .... به ما هم چیزی نگفت ...
خیلی محکم گفت : این بار اگر چیزی رو ازم پنهون کنین , نمی بخشمتون ... خودتون می دونین که من متوجه ی همه چیز هستم ...
ناهید گلکار