قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
آرمین سر از پا نمی شناخت ... دلش به شدت برای سوگند تنگ شده بود و می خواست از این فرصت استفاده کنه و دوباره اونو ببینه ...
از آرش جدا شد و با رویای شب جمعه و دیدن سوگند , رفت خونه ...
تو خونه ای که سکوت و کور بود ...
کسی اونجا منتظرش نبود ... کسی نبود که خوشحالیشو با اون در میون بذاره ...
غم عالم به دلش نشست ....
خیلی هوای مادرشو کرده بود ... با خودش می گفت :
اگر اون بود الان باهاش درددل می کردم و می بردمش به خواستگاری سوگند ... فقط اون می تونست این کارو برام انجام بده ...
آرمین یک برادر و یک خواهر داشت ...
هر دو ازدواج کرده بودن و خواهرش دو سال بود که به استرالیا مهاجرت کرده بود و یک سالی هم می شد که مادرش بعد از یک بیماری طولانی فوت شده بود و پدرش قبل از چهلم اون , زنی رو که می شناخت عقد کرد و بیشتر اوقات خونه ی اون زندگی می کرد ...
دو برادر حدس می زنن که این زن از قبل با پدرشون آشنا بوده و شاید هم رابطه داشتن ...
چون روزای آخری که مادرشون زنده بود , دائم گریه می کرد و با پدر قهر بود ...
البته این فقط یک حدس بود ولی دو برادر چشم دیدن اون زن رو نداشتن و اجازه نمی دادن پدر اونو بیاره خونه ای که مادرشون توی اون زندگی می کرده ...
پس آرمین بیشتر اوقات توی اون خونه تنها بود ...
از اون طرف , وقتی مریم و آمین از آرمین و برادرش جدا شدن , سهیل با اعتراض گفت : بابا چرا هر چی می گم این پسره یک ریگی تو کفشش هست باور نمی کنین و بازم باهاش رابطه دارین ؟ ...
امین گفت : چیه ؟ خرت از پل گذشت ؟ تا همین چند دقیقه پیش باهاش خوب بودی , چی شد یک دفعه عقیده ات عوض شد ؟
سهیل گفت : این ربطی به موضوع نداره ... دارم می گم اون به سوگند نظر داره , اون وقت شما شام دعوتش می کنین ...
ناهید گلکار