قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هشتم
بخش سوم
مریم و آرمین , از دور بچه ها رو دیدن ...
ولی سر و صدای زیادی بود و صدای جیغ و فریاد میومد ...
قدم هاشون تند کردن و خودشونو رسوندن به اونا ...
شش هفت تا مامور که دست یکیشون اسلحه بود , می خواستن دانشجو ها رو ببرن ...
مریم رسید و فریاد زد : چیکار می کنین آقا ؟ ... با این بچه ها کاری نداشته باشین ...
یکی از اونا که به نظر میومد از همه بزرگتر بود و رئیس محسوب می شد , گفت : اینا بچه ان ؟ صد تا مثل منو درس می دن ...
اینجا فساد راه انداختن ...
مریم گفت : به نظرم این شما هستی که داری فساد می کنی ... این بچه ها از صبح تا حالا دارن محیط زیست اینجا رو پاکسازی می کنن و منم استادشون شون هستم ...
گفت : دانشگاه می دونه همچین استادی داره که دختر و پسر رو با هم میاره کوه و خودش تنهایی با یکی از اونا قدم می زنه ؟
مریم گفت : آقای محترم , لطفا توهین نکنین ... من تازه عمل داشتم و نمی تونستم تند حرکت کنم , مجبور بودم آهسته تر از بقیه بیام پایین ...
من استاد دانشگاه هستم و از دانشگاه مجوز دارم , شما حق دخالت ندارین ...
گفت : ببینم اون مجوز شما رو ؟
مریم فورا از کیفش در آورد و نشونش داد ...
نگاهی کرد و گفت : نه , اینجا ننوشته دختر و پسر ... حتما اگر می دونستن اجازه نمی دادن ... تازه ما اینا رو در حال فساد گرفتیم ...
مریم گفت : فساد چیه آقا ؟ اومدن ناهار بخورن و بریم پایین ... حرف نزنن با هم ؟ یعنی چی ؟ ...
صداشو برد بالا و گفت : خانم چی داری میگی ؟ خودم با چشم های خودم دیدم که داشتن تو سر و کله ی هم می زدن ... جمع کنین بریم , باید تو کمیته تکلیف شماها روشن بشه ... مخصوصا دانشگاه بدونه چه استادهایی داره ...
ناهید گلکار