قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هشتم
بخش چهارم
مریم خطاب به یکی از دانشجوها گفت : ترانه , یادداشت کن ... یکی از اون آسیب های اجتماعی ما اینا هستن ...
می دونین آقا , ما در مورد این آسیب ها تحقیق و بررسی می کنیم ... شما امروز جلوی کار منو نگرفتین ...
شما دارین از کسانی که به فکر اینجا نیستن دفاع می کنین ...
همین شما , فردا که از اینجا رد شدین و کنار هر سنگریزه یک زباله دیدین , یادتون باشه الان من بهتون چی گفتم ...
اون زمان که از دیدن اون منظره مشمئز شدید , بدونین در این کار نقش داشتید ...
شما الان صدمه ی دیگه ای به این اجتماع وارد می کنید و اون بی حرمتی کردن به جوون هاست ... اینا همه دشمن شما می شن ... خواهش می کنم یکم فکر کنین , با بچه های خودتون این کارا رو نکنین ...
گفت : خواهر , چیزی رو که من با چشم خودم دیدم نمی تونم چشم پوشی کنم ... مسئول می شم ...
داشتن دختر و پسر با هم شوخی می کردن , این فساد اخلاقی به جامعه بیشتر صدمه می زنه تا بودن دو تا بطری آب و پوست پرتقال ... راه بیفتین ... زود باشین ...
مریم گفت : من با شما دیگه حرفی ندارم چون فهمیدم که گوش شنیدنش رو نداری ... این بچه ها گرسنه هستن , اقلا صبر کنین ناهاری که با خودشون آوردن رو بخورن ...
داد زد : نمی شه ... گفتم نمی شه , ما بیکار نیستیم که وایسیم اینا ناهار بخورن ...
موسوی ... هر کس نیومد باهاش برخورد کنین ...
مریم رفت جلو و گفت : آقای محترم , خواهش می کنم ... چرا به حرفم گوش نمی کنی ؟ ... این بچه ها دانشجو هستن , چرا می خوای اونا رو ببری ؟ ... من اجازه نمی دم ...
در یک لحظه نوک تفنگش رو گذاشت روی بازوی مریم و یکم اونو هل داد و داد زد : نمی شه خانم , من باید وظیفه ام رو انجام بدم ... صبح یک بار اینجا رو کرده بودین خونه ی فساد و حالا دوباره ... من ماموریت دارم شما رو ببرم ...
آرمین داد زد : تفنگت رو بردار , خطرناکه ...
و سر تفنگ رو گرفت کشید کنار و همون موقع یک تیر در رفت ...
چند ثانیه سکوت شد و اولین کسی که فریاد زد , سوگند بود : مامان , ترانه تیر خورد ...
وای خدای من , مامان بدو ...
ناهید گلکار