قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هشتم
بخش پنجم
ترانه کنار سوگند ایستاده بود ...
گلوله به پهلوی اون اثابت کرد ...
آرمین فورا ترانه رو بغل زد .. بچه ها با وحشت وسایلشون رو جمع کردن که با اون مامورها برن ...
آرمین جلوتر از هم می دوید و مریم دیگه بدون توجه به دردی که داشت , با سوگند پشت سرش بودن ... بقیه ی دانشجوها هم در حالی که ترسیده بودن و دخترا گریه می کردن , همزمان رسیدن پایین ...
ولی از مامورا خبری نبود ... دستپاچه سوار ماشین هایی که باهاش اومده بودن شدن و پشت سر مریم که دستشو گذاشته بود روی بوق و با سرعت می رفت , راه افتادن ...
ترانه ناله می کرد ...
بیهوش نشده بود ولی هر لحظه حالش بدتر می شد ...
مریم اونو رسوند به اولین بیمارستان ...
ترانه همینطور تو بغل آرمین بود ... مریم فورا پرستار رو صدا زد و گفت : گلوله خورده , عجله کنین ...
با تعجب پرسید : واقعا گلوله خورده ؟ کجا ؟ ...
مریم گفت : تو رو خدا سوال نپرس , به اون برسین ...
یکم بعد دکتر اومد و فورا بردنش اتاق عمل ...
بقیه ی بچه ها هم رسیدن ...
مریم گفت : لطفا همه برین خونه هاتون ... اینجا نمونین , ممکنه بیان دنبالتون ...
حدس می زنن ما الان اینجا باشیم ... برین , زود ...
یکی دیگه از پسرا گفت : من می مونم , آرمین دست تنها نباشه ...
ناهید گلکار