قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هشتم
بخش هفتم
تابستان سال نود و دو ...
مریم و امین با سهیل و همسرش توی یک ماشین و آرمین و سوگند و پسرشون تو ماشین دیگه ...
می رفتن به طرف سبزدره ...
از اونجا تعریف ها شنیده بودن ولی فکر نمی کردن یک روز برای فوت مادربزرگشون , گوهر خانم , این راه رو برن ...
تمام طول راه , مریم گریه کرد ...
وقتی وارد جاده ی درخت های توت شدن , اونا رو زار و نزار و بی آب دیدن ...
مریم نگاه می کرد ... باور کردنی نبود این روستایی که تا چند سال پیش از زیبایی بهشتی محسوب می شد , حالا باد و خاک و گردباد تو خیابون های اون می پیچید و جلوی دید رو می گرفت ...
باغ های خشکِ بی ثمر و دره ای زرد از علف های هرز و رود خانه ای بی آب ...
تنها جوی باریکی از وسط اون روان بود که پر بود از زباله ... از پوشک بچه گرفته تا بطری های آب معدنی و آشغال چای و مدفوع انسان ...
درخت های سپیدار همه کرم زده و و سرشون شکسته ...
این مناظر با مریم حرف می زدن ... درد می گفتن و ناله می کردن ...
ناله ای از که سینه ی کوه بلند می شد و تو صورتش می خورد و ناله ی اونو تو گلو خفه می کرد ...
بعد از هفتم گوهر خانم , اونا مجبور بودن غلامرضا رو ترک کنن ...
به اسد و اسماعیل گفت : میشه مردم رو جمع کنی من یکم باهاشون حرف بزنم ؟ ... دلم قرار نمی گیره اینطوری از اینجا برم ... چرا همه دست به دست هم نمی دین و دوباره اینجا رو آباد نمی کنین ؟ منتظر چه کسی هستین ؟ ..
اسماعیل گفت : ولشون کن ... یک عده معتاد و خلافکارن , چی می خوای بهشون بگی ؟ الان بیشتر اینا به همون یارانه قناعت می کنن و کار نمی کنن ...
تازه اگرم بخوان کار کنن کاری نیست , چه کاری برای اونا هست ؟ محصول هر سال خشک می شه ... نه درآمدی نه امیدی به آینده ... ولشون کن ...
اگر فکر می کنی نصحیت کنی اونا گوش می کنن , باور نکن ...
تنها اینجا نیست , تمام این روستاهای اطراف ما همین طورن ... گشنه و گدا ... گاهی مواد می فروشن و گاهی دزدی می کنن ...
ناهید گلکار