یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت اول
بخش دوم
برای من باورکردنی نبود که بشه به همین آسونی از آینده و عالم غیب خبر آرود ...
تا اون روز از من پرسید : الان ببین احمد کجاست ؟
کمی فکر کردم و یک مرتبه شوهر اونو تو یک رستوران سنتی دیدم که با یک زن نشسته بود و همینو بدون فکر به زبون آوردم ...
دستش شروع کرد به لرزیدن و گفت : چیکار می کنن ؟ زود بگو ...
ولی من تمرکزم رو از دست داده بودم و دیگه نمی تونستم اونا رو ببینم ...
فرح هم متوجه شد و فورا فهمید و گفت : انرژی من قطع شد , باید بیدارت کنم ...
البته من خوابی که اون می گفت رو نمی فهمیدم ولی اصرار داشت چشمم رو باز نکنم تا اون منو به روش خودش بیدار کنه ... می گفت باید چاکراهاتو ببندم بعد چشمت رو باز کنی ...
وقتی مثلا از خواب بیدار شدم , فرح هراسون بود ... انگار صورتش می لرزید و شروع کرد به گریه کردن ...
در حالی که من از کاری که کردم پشیمون بودم و می دونستم یک فکر بی مورد به ذهنم رسیده ...
اون با عجله مانتوش برداشت و تنش کرد و گفت : خودم می دونستم احمد باهاش رابطه داره ...
پرسیدم : کیه؟ تو می شناسیش ؟
گفت : آره , همین معصومِ بی وجدان ...
با تعجب پرسیدم : همین معصوم که همیشه میاد خونه ات و با هم مثل خواهرین ؟
گفت : آره , کثافت ... صبر کن ثابت کنم , خدمتش می رسم ...
ناهید گلکار