یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت سوم
بخش اول
گفتم : چیزی نمی ببینم ... نمی دونم یک چیزای درهم و برهم جلوی چشمم میاد ولی نمی فهمم چیه ...
گفت : فقط فکرتو رو احمد متمرکز کن ... ببین اونو می بینی ؟
گفتم : صبر کن , فکر کنم ... یک جایی هست یک عده ی زیادی اونجان ...
پرسید : زنم هست ؟
گفتم : نمی دونم , صبر کن ... آره , هست ... احمد آقا رو می بینم داره با یک زن حرف می زنه ...
پرسید : اون معصوم نیست ؟
گفتم : صورتش رو نمی ببینم ولی روسری سبز سرشه ... ولی جایی هستن که نور زیاده , دور و برش هم بازه ...
گفت : کثافت روسری سبز داره , تو مهمونی ها سرش می کنه ...
دوباره پرسید : مسعود هم اونجاست ؟
گفتم : نمی دونم , شاید ... آره , اونم اونجاست ... صورت مسعودم قشنگ اومد جلوی چشمم ...
پرسید : چند تا زن اونجاست ؟
گفتم : نمی دونم ... قاطی می شه ... محو می شه ... صبر کن ... یک ساختمونه ... دورش بازه ... محو شد ...
دیگه نمی تونم ... نه , همه چیز رفت ... فکرم رفته دنبال مسعود ... بیدارم کن , حالم بد شده ...
فرح باز از راه خودش منو بیدار کرد ...
ولی احساس خوبی نداشتم که هیچ , از پیشمونی خودمو لعنت کردم و با حرص گفتم : الان ما چی فهمیدیم ؟ این چی بود ؟ چرا منو خواب کردی ؟ به جز یک سری شک که اومد تو سرمون چی حاصلمون بود ؟ ...
ما برای چی داریم خودمون رو اذیت می کنیم ؟ فرح , تو رو خدا دیگه بسه ... برو یقه شو بگیر , بزن تو گوشش ، بشینه سرجاش دیگه مرتیکه ...
گفت : احمق اون دو تا با هم دارن زیرآبی می رن ... تو بیخود به مسعود اعتماد می کنی ... هر چی گفتی راست بود , معصوم یک روسری سبز داره ... پس بقیش هم درسته دیگه ...
گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم ... مسعود گفت : جانم عزیزم ؟ خوبی ؟
گفتم : تو کجایی ؟ الان تو کجایی ؟
گفت : تو ماشین دارم می رم یک سر به مامانم بزنم و بیام خونه .... تو چیزی می خواهی برات بگیرم ؟ اگر می خوای پیام بده , سر راه بخرم و بیام ...
گفتم : نه عزیزم ... ولی صدای ماشین نمیاد ...
گفت : چی میگی؟ حتما ماشینم خرابه ... من چه می دونم چرا نمیاد ؟ شیشه ها بالاست ... هوا خیلی آلوده است , دارم خفه می شم ... کار نداری ؟
و گوشی رو قطع کرد ...
ناهید گلکار