یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت چهارم
بخش پنجم
ولی مامانم راست می گفت ... با وجود اینکه هنوز تو دلم شک داشتم , هر وقت مسعود رو می دیدم احساس اینکه دارم اشتباه می کنم وجودم رو می خورد ...
چشم های مهربونش , صداقت در گفتارش و صورت حق به جانب اون , منو از خودم شرمنده می کرد ...
ولی فرح منو ول نمی کرد و مدام دنبال کشف خیانت احمد و مسعود بود ...
گاهی میومد منو خواب می کرد ولی دوباره چیزی شیبه قبل اتفاق میفتاد ...
تا یک شب زنگ زد که : من در خونه ی شما هستم , آماده شو می خوایم بریم یک جایی ...
پرسیدم : کجا ؟
گفت : تو حاضر شو , بهت می گم ...
گفتم : کیارش خوابه , نمی تونم بیام بیرون ... چرا زودتر بهم زنگ نزدی ؟
گفت : بهت می گم واجبه , زود باش ...
نمی دونستم چیکار کنم ؟ قسم خورده بودم که دوباره با فرح جایی نرم ...
ولی ظاهرا چاره ای نداشتم ...
همون طور که کیارش خواب بود , لباسشو پوشوندم و بغلش کردم و رفتم پایین ...
سر راه گذاشتمش خونه ی مامانم ...
وقتی برگشتم تو ماشین , پرسیدم : خوب , حالا بگو کجا می ریم؟ ...
گفت : یک جلسه ی احضار روح ... تو تله پاتی قوی داری می تونی خیلی کمک کنی ...
گفتم : نه ... آقا نیگر دار , من پیاده می شم ... فرح نمیام ... فرح , من با تو نمیام ...
اگر مسعود بفهمه منو می کشه ... به خدا طلاقم می ده ...
گفت : دیوونه , از کجا می خواد بفهمه ؟ تو رو خدا قبول کن ...
و شروع کرد زار زار گریه کردن و گفت : دارم دیوونه می شم ... یکی نیست تو این دنیا به من کمک کنه ... تو سینه ام درد دارم ...
نه شب دارم نه روز ... دارم دق می کنم ... خواهش می کنم ...
روح همه چیز رو بهمون می گه ... تنها دوست من که از رازم خبر داره , تویی ... کمک کن , قول می دم اسم مسعود رو نیارم ...
فقط به من کمک کن ...
ناهید گلکار