یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت چهارم
بخش ششم
عیب من این بود که به کسی , نه , نمی تونستم بگم ... با وجود اینکه خیلی از مسعود می ترسیدم , دلم باز برای فرح سوخت و باهاش رفتم ...
پشت میدون فاطمی یک خونه ی سه طبقه بود ... زنگ زد و گفت : فرح هستم , وقت داشتم ...
در باز شد ...
وارد حیاط شدیم و همون طبقه ی اول در رو زدیم ...
یک خانم مسن با یک آرایش غلیظ و لباسی بسیار جلف , درو به روی ما باز کرد و گفت : خوش اومدین ... بفرمایید تو اون اتاق تا من بیام ...
وارد یک اتاق شدیم که فقط یک نور کمرنگ قرمز اونجا رو روشن می کرد و در رو روی ما بست ...
حالا نه تنها ترسیده بودم و از وحشت داشتم می مردم ... از خودم هم به خاطر کار احمقانه ای که می کردم , خجالت می کشیدم ...
یک میز گرد اونجا بود ... به هم نگاه کردیم ...
گفتم : فرح , تو رو خدا بیا بریم ... تو هم می ترسی ؟ ...
گفت : آره ... ولی چیزی نمی شه , اینا کارشون همینه ... آروم باش ...
کمی بعد اون خانم اومد و از فرح پرسید : جن می خوای یا روح ؟ ...
فرح گفت : کدومش بهتره ؟ یعنی جواب می ده ؟ ...
گفت : اگر نیروی بدنتون زیاده , روح ... ولی اگر اینطور نیستین , جن بهتره ...
گفتم : نه تو رو خدا ... فرح بریم ... من می ترسم ... نمی خوام ...
اون زن گفت : اگر می ترسی پس روح بهتره ...
ناهید گلکار