یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت پنجم
بخش دوم
وقتی مامان درو روی من باز کرد و چشمش به من افتاد , پرسید : چی شده ؟ باز کجا رفته بودی ؟
گفتم : مامان نگو ... نمی دونی چه کاری کردم , نزدیک بود سکته کنم ... وای ... باز فرح منو تو کار انجام شده قرار داد ...
نمی خواستم برم ...
مامان گفت : زود باش بگو کجا رفته بودی ... چرا رنگ و رو نداری ؟ این چه حالیه ؟
نشستم و همه چیز رو از اول تا آخر براش تعریف کردم ...
یکم سکوت کرد و با غیظ منو نگاه کرد و گفت : یه سوال ازت می کنم ، با دقت جواب بده ... اگر تو الان متوجه می شدی که من مادری بودم که دنبال این کارا می رفتم , در مورد من چه قضاوتی می کردی ؟ آیا ارزشی برای من قائل می شدی ؟ فکر نمی کنم تو به عواقب کارت فکر کرده باشی ... نمی دونی که یک زن و یک مادری ؟ ...
سلامت روح و روان توست که اون زندگی رو می سازه ... اینکه مثل احمق ها اختیارت رو بدی دست یک نفر و راه بیفتی دنبال این طور کارا , به نظر من نه لیاقت مادر بودن رو داری نه همسر بودن رو ...
بیچاره مسعود , اگر بفهمه نمی دونم چیکار باهات می کنه ...
اصلا ببینم تو به من بگو اگر اون مردی باشه که تو رو نخواد و بهت خیانت کنه , این راهشه ؟
خدا رو شکر زود از اونجا اومدی بیرون ... تو نمی دونی بعضی ها برای به دست آوردن پول دست به چه کارایی می زنن ؟
گفتم : ای بابا , شما که به جز سرزنش کردن هیچ وقت کاری نمی کنین ... گفتم که در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم ...
من که نمی خواستم برم , دلم برای فرح سوخت ...
گفت : دلم سوخت یعنی چی ؟ شاید بهت بگه خودتو بنداز تو چاه , میندازی ؟
اگر دلت سوخته بود راه درست رو بهش نشون می دادی , نه اینکه خودتم باهاش همکاری کنی و دلیلت این باشه که مجبور شدی ... تو مگه عقل نداری ؟
سرزنش های مامان ادامه داشت و تموم نمی شد ... کیا رو برداشتم و برگشتم خونه ... در حالی که خیلی آشفته بودم ...
آیا واقعا یک روح تو اون اتاق اومده بود ؟ من درست دیدم یک نفر زیر میز بود ؟ یا اینطوری فکر کردم ؟
اون باد از کجا تو اتاق پیچیده بود ؟ چیزی که می دونستم این بود که اصلا خوشم نیومده بود و حاضر نبودم دوباره تجربه کنم ...
ولی کنجکاو بودم ببینم بعد از رفتن من , فرح چیکار کرده ؟ ...
ناهید گلکار