یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت پنجم
بخش سوم
اون شب , مسعود به شدت به من شک کرده بود ... می گفت : تو تازگی ها یک طوری شدی , اصلا اون گلناز سابق نیستی ... معلوم نیست حواست کجاست ... کجا می ری که کیارش رو می ذاری خونه ی مامانت و می ری ؟ راست بگو ؟
گفتم : نه , نه , جایی نمی رم ... با فرح می ریم می گردیم ... دلش گرفته ...
با احمد آقا اختلاف داره ...
گفت : گلناز , حس می کنم یک چیزی رو از من پنهون می کنی ... تو رو خدا هر چی هست به من بگو ...
سرمو به کار مشغول کردم و با اعتراض گفتم : مثلا چی رو ؟ ولم کن تو رو خدا ... کشش نده , دیگه حوصله ندارم ...
مسعود ساکت شد ولی کاملا معلوم بود که قانع نشده و به من شک کرده ...
حالا چی فکر می کرد , نمی دونستم ... ولی کاش همون جا راستشو بهش می گفتم ...
کاش می دونستم که روزگار می خواد با من چیکار کنه و همین پنهون کاری فاجعه ای بزرگ برای من درست کرد ...
کاش چیزی پنهان نمی کردم ...
من هر روز صبح زود تر از مسعود بیدار می شدم و صبحانه حاضر می کردم , لباس هاشو آماده می کردم , با هم حرف می زدیم و بدرقه اش می کردم و می رفت ...
ولی اون روز اوقاتش تلخ بود ... نه اینکه با من قهر باشه ولی انگار ازم دلخور شده بود ... تمام شب رو هم پشت به من خوابید ...
ولی سعی می کرد به روی خودش نیاره ...
منم که متوجه بودم تا می تونستم بهش محبت کردم و تا سر پله ها بدرقه اش کردم ...
ولی بازم فایده نداشت و انگار به تردیدی که داشت , دامن زده بودم ...
ناهید گلکار