یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت ششم
بخش اول
ولی این یک حالت عادی نبود ...
مامانم عادت نداشت بدون خبر بیاد خونه ی ما ... این هم که مسعود بره دنبالش , خیلی غیرعادی تر بود ...
چایی رو دم کردم و یک ظرف میوه و زیردستی گذاشتم و امیدوارم بودم که اونا خبر بدی نداشته باشن ...
شایدم می خواستن منو برای یک چیزی غافلگیر کنن ... چون لحن مسعود اصلا بد نبود و این برای من جای امیدواری باقی گذشته بود ...
قبل از اونا برادرم بهزاد اومد ...
اول که خوشحال شدم و گفتم : داداشِ بی معرفت ... آفتاب از کدوم طرف در اومده اومدی دیدن خواهرت ؟
گفت : به خدا گرفتارم خواهر جون , سرم شلوغه ...
کیارش فریاد زد : دایی جون ...
بهزاد فورا دو دستشو باز کرد و گفت : بیا بغلم دایی جون ... فدات بشه دایی ... چقدر بزرگ شدی , دیگه داری ریش در میاری ها ...
و کیارش رو بغل کرد و شروع کرد با اون بازی کردن ...
بعد از اینکه کیارش رو گذاشت زمین , ادامه داد : می دونی از شب تولد مامان دیگه ندیدمت ؟... دلم برات تنگ شده بود ...
تو چرا نمیای خونه ی ما ؟؟
گفتم : ما هم مثل تو ... کیارش که ساعت نُه می خوابه , دیرتر بشه بد خواب می شه و تا صبح اذیت می کنه ... چایی می خوری ؟ ...
گفت : بریز , تا مسعود و مامان میان یکی می خوریم ...
سست شدم ... پرسیدم : تو خبر داری چی شده ؟
گفت : آره ... اتفاق بدی افتاده ولی تو آماده باش تا مسعود بیاد ... الان می رسه ...
دستم رو گرفتم به سنگ اُپن و آهسته پرسیدم : کسی طوریش شده ؟
گفت : گلناز جان , مسعود دم دره ... الان میاد بالا , خودش بهت می گه ... ما تو رو می شناسیم , آشوب به پا می کنی ... زیادی بزرگش می کنی ...
همون موقع در باز شد و اول مامان و بعد مسعود اومدن تو ... از همون جا بدون اینکه حال و احوالی از مامان بکنم , پرسیدم :تو رو خدا زود بگین بابا طوری شده ؟ حالش خوبه ؟ گلسا طوریش شده ؟
مامان اومد جلو و گفت : نه عزیزم ... خواهر تو طوریش بشه , من الان اینجام ؟ باباتم خوبه ...
مسعود اومد جلو ...
بازوهای منو گرفت و تو صورتم نگاه کرد و گفت : ببین عزیز دلم اتفاقی بوده که افتاده ... دیگه کاری از دستمون بر نمیاد ...
فرح ... در مورد اونه ...
سرمو با بی قراری تکون دادم و پرسیدم : فرح چی شده ؟ مریض شده ؟ سرطان گرفته ؟ ...
ناهید گلکار