یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت ششم
بخش دوم
مسعود گفت : تو فقط آروم باش و قول بده منطقی رفتار کنی , بهت می گم ...
گفتم : مسعود تو رو خدا بگو دیگه ... فرح چه بلایی سرش اومده ؟
گفت : خونریزی مغزی کرده ... راستش ... خودتو کنترل کن ... امروز صبح هم فوت شده ...
داد زدم : نه ... امکان نداره ... آخه برای چی ؟ اون که خوب بود , چیزیش نبود ... مریضی نداشت ...
حالا بالا و پایین می رفتم و زار می زدم و مرثیه می خوندم : احمد اونو کشت , برین به اون مرتیکه دوستتون بگین حالا خیالش راحت شد ؟
اون معصوم عوضی , ارزش اینو داشت که زن خودتو این طور عذاب بدی و بکُشی ؟ کثافت ... کشتیش ...
وای فرح چرا این کارو با خودت کردی ؟ برای یک آدم بی شعور ...
نمی تونم باور کنم ... یکی به من بگه شماها دارین شوخی می کنین ... ای خدا , مگه می شه ؟ ...
اونا هم داشتن گریه می کردن ...
مسعود گفت : حاضر شو ببرمت خونه ی مامان فرح , اگر دلت می خواد ... شاید قرار بگیری چون من و بهزاد هم می ریم پیش احمد ...
با گریه گفتم : چرا نمی فهمی احمد باعث مرگ اون شد ؟ ...
شماها ندیدین , من دیدم چطوری فرح پر پر می زد ... چقدر به من می گفت دارم دق می کنم ...
بهزاد به خدا فرح صد بار دستشو کوبید تو سینه اش و گفت نمی تونم تحمل کنم , مغزم داره آتیش می گیره ...
دوست تو فرح رو کشت ؛ برای یک خوشگذورنی زودگذر !! ...
مامان منو دلداری می داد ... کمک کرد لباس بپوشم و با بهزاد و مسعود راه افتادیم ...
تمام راه رو گریه کردم ... به بهزاد گفتم : کاش مسعود رو با احمد آشنا نمی کردی ... آدم مزخرفیه ...
بهزاد گفت : خواهر جان به خدا این طور نیست , اون مرد خوبیه ... نمی دونم شاید یک شیطنتی کرده باشه ولی آدم بدی نیست ...
مسعود گفت : گلناز همین طوره , زود قضاوت می کنه ... بیچاره , امروز نیم ساعت پشت تلفن گریه کرد و به من خبر داد ...
گفتم : بله , حالا که مرده و می دونه دیگه راحت شده اشک تمساح می ریزه که کسی نگه تقصیر اون بود ... وگرنه چرا تو این مدت نرفت سراغ زنش و برش گردونه ؟ ...
مسعود گفت : ای بابا , هر چی باشه قهر کرده بودن دیگه ولی نمی شه گفت که دوستش نداشته ...
زنش بوده , مادر بچه اش بوده ... مگه همین طوری می شه راحت از کنارش گذشت ؟ ...
ناهید گلکار