یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت ششم
بخش سوم
وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم , از همون دم در صدای شیون و واویلا و صوت الرحمن بلند بود ...
گریه می کردم و باور نداشتم که این الرحمن برای فرح خونده می شه ...
عجب دنیایی ... ثانیه ها سرنوشت آدم رو رقم می زنن و یک مرتبه می بینی شد آنچه نباید , می شد ...
منم نمی تونستم جلوی خودمو رو نگه دارم ... با صدای بلند گریه می کردم و با پایی لرزان و ناباورانه می رفتم به عزای فرح ...
مادر و خواهرای اون که منو دیدن , دردشون هزار برابر شده بود ... فریاد می زدن : فرح ... فرح , بیا دوستت اومده ... گلناز اومده ...
مادر بیا , همون دوستت که خیلی خاطرشو می خواستی اومد ... وای گلناز جون , فرحم رفت ... دیگه اومدی اینجا برای چی ؟
فرح رفت مظلومانه رفت , کشتنش ...
احمد , فرح رو از بین برد ... بچه ی منو نابود کرد ... خداااا , انتقام بچه ی منو بگیر ... فرحِ من مظلوم بود ...
شاید نیم ساعت بیشتر همه با هم زار زدیم ...
ولی اگر دریا دریا اشک می ریختیم دیگه اون برنمی گشت ...
مدتی بعد یکم آروم شدیم ...
خواهر بزرگش برای من تعریف کرد که : سه روز پیش نشسته بود ... برخلاف هر روز که گریه می کرد و بیقرار بود و انتظار احمد رو می کشید , حرف نمی زد و ساکت بود ...
ناهارشم خوب نخورد و بعد از ظهر گفت سرم درد می کنه , حالم بده ...
ما زیاد جدی نگرفتیم ...
چه می دونستیم خونریزی مغزی کرده , بهش مسکن دادیم و خوابید ... ولی خوابش نبرد و یک مرتبه بلند گفت حالم بده ... بدنم سوزن سوزن میشه , حس تو بدنم نیست ...
و خورد زمین ... نتونست تعادل خودشو نگهداره ...
فورا زنگ زدیم اورژانس و اومد و بردیمش بیمارستان و امروز صبح نزدیک اذان تموم کرد ...
پرسیدم : به هوش بود ؟
گفتن : گاهی به هوش بود , گاهی نه ... ولی درست نمی دید و حواس درستی نداشت , فقط احمد رو می خواست و می شناخت ...
پرسیدم : احمد آقا رو کی خبر کردین ؟
گفت : خود فرح از همون اول ازمون خواست و ما هم بهش خبر دادیم ... اومد و تمام این مدت بالای سرش بود ... بغلش می کرد و بهش می رسید ...
انگار نه انگار اصلا قهر بودن ... تو بغل احمد هم تموم کرد ...
پرسیدم : چرا به من خبر ندادین ؟
گفت : ببخشید , اصلا تو حال خودمون نبودیم ... فکرشم نمی کردیم فرح از بین ما بره ...
ناهید گلکار