یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت ششم
بخش چهارم
من برگشتم خونه , ولی آروم نمی شدم ... دلم می خواست مدام گریه کنم ولی دیگه داشت توانم تموم می شد ...
نمی دونستم وقتی با احمد روبرو می شم چه عکس العملی نشون بدم ...
دلم می خواست به جای تسلیت هر چی بد و بیراه از دهنم در میاد بگم ...
فردا تشییح جنازه بود ...
مامان شب رو پیش ما موند و صبح دوباره بهزاد اومد و با ماشین اون سه تایی رفتیم بهشت زهرا ...
ولی یکم دیر رسیدیم و گفتن جنازه رو بردن برای خاکسپاری ...
از بس گریه کرده بودم چشمم جایی رو نمی دید ...
بهزاد آدرس مقبره رو گرفت و با ماشین رفتیم ولی چون جنازه رو رو دست میاوردن هنوز نرسیده بودن ...
هوا خیلی سرد بود و داشتم می لرزیدم ... انگار گونه هام یخ زده بود ...
گفتم : من می رم دستشویی , زود برمی گردم ...
وقتی برگشتم , از دور دیدم بهزاد سر مقبره ایستاده ... جنازه رو گذاشتن توی قبر و دارن روش خاک می ریزن و همه دورش گریه می کردن ...
از همون جا داد زدم : چیکار کردین ؟ ... من ندیدمش , برای چی گذاشتنش تو قبر ؟
من ندیدمش , دلم براش تنگ شده بود ...
تو رو خدا اون برام من خیلی عزیز بود , بذارین یکبار دیگه صورتشو ببینم ... خواهش می کنم ...
و خودمو انداختم روی خاک ...
و داد زدم : حالا بدون تو من چطوری زندگی کنم ؟ این داغ رو چطوری تحمل کنم ؟ ...
بهزاد دست منو می کشید .. یک چیزایی می گفت ولی من گوش نمی کردم و اصرار داشتم تا من ندیدمش خاک روش نریزن ...
بالا خره به زور منو کشید و داد زد سرم : گلناز , گوش کن چی می گم ... این فرح نیست ... پاشو گند زدی ...
بلند شدم و دور و بر رو نگاه کردم ...
پرسیدم : پس کیه ؟
گفت : نمی دونم , یک آقایی به نام خزاعی ... فرح خانم رو هنوز نیاوردن ...
شالم رو کشیدم تو صورتم و آهسته از اونجا دور شدم ...
پرسیدم : پس تو چرا اونجا وایساده بودی ؟
ناهید گلکار