یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت ششم
بخش پنجم
گفت : تماشا می کردم ... فاتحه خوندم ... تو چرا این کار رو کردی ؟
اگر بدونی زنش و بچه هاش چطوری نگاهت می کردن ؟ همه داشتن از هم می پرسیدن این کیه ؟
بیچاره زنش , درد خودشو فراموش کرده بود و هاج و واج مونده بود ...
گفتم : خیلی عجیبه , این آقا خدابیامرز تو آژانس دم خونه ی ما کار می کرد ... صبح ها منو می رسوند مهد ...
می شناختمش .. صبر کن یک فاتحه بخونم براش ... مسعود کو ؟
گفت : رفت پیش احمد , با جنازه بیاد ...
تو همین جا بمون , قبر فرح خانم بغل همون آقاست ...
من دوباره چند قدم به طرف مزار آقای خزاعی رفتم و در حالی که چشم هام گریون و دلی پر از غم برای فرح داشتم , از دور فاتحه خوندم و رفتم روی جدول کنار راه نشستم و منتظر شدم تا جنازه رو بیارن ...
ولی بغضم بیشتر شد و سرمو گذاشتم روی زانوم و های های گریه کردم ...
حدود یک ربع طول کشید که از دور پیداشون شد ...
مسعود و بهزاد هم زیر تابوت رو گرفته بودن و میومدن ...
دیگه قدرت حرکت نداشتم ... دستم رو گذاشتم روی دهنم و فشار دادم ... شاید مانع جیغ زدن خودم بشم ...
واقعا لحظات بد و زجرآوری رو طی کردم ...
تا خاکسپاری تموم شد , رمقی برام نمونده بود ...
مسعود و بهزاد به محض اینکه مراسم تموم شد , منو با خودشون بردن تو ماشین و از اونجا دور کردن ...
و به محض اینکه رسیدم خونه , قرص خوردم و خوابیدم ...
اون روز اصلا سراغ احمد نرفتم ... در حالی که از دور می دیدم چطور حالش خرابه و گریه می کنه ...
طوری که توجهی به کسی نداشت و از شدت ناراحتی با هیچکس حرف نمی زد ...
ناهید گلکار