یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت ششم
بخش ششم
و یک هفته دردآور گذشت ...
مراسم فرح دو جا برگزار می شد ... یکی خونه ی مادرش و یکی خونه ی خودش ...
همه ی فامیل و دوست آشناهای اونا مونده بودن کدوم رو انتخاب کنن ...
گاهی هر دو جا می رفتن و این طوری برخلاف میل فرح که دلش می خواست آبروداری کنه , همه از اختلاف اونا با خبر شده بودن ...
هر کس با فکر و عقیده ی خودش داستانی درست کرده بود و چیزایی که از خانواده ی فرح شنیده بودن , یک کلاغ چهل کلاغ شد ...
بلبشویی راه افتاده بود ؛ نگفتنی ...
تا شب هفت که با هم درگیر شدن و بیشتر از اونی که باید , آبروریزی شد ...
تو روی هم ایستادن و هر چی دلشون خواست به هم گفتن ...
من تماشا می کردم ... آتیشی تو وجودم به پا شده بود ...
چون من با فرح بودم می دونستم چقدر زجر کشید و چطور این دنیا رو تو سن بیست و نه سالگی ترک کرد ...
و حالا شاهد منظره هایی بودم که می دونستم روح اونو به شدت آزار می ده ...
دلم می خواست احمد حداقل اینو متوجه می شد و در مقابل مادر و خواهرای فرح که داغدار عزیزشون بودن , کوتاه میومد ...
با اینکه کار اونا رو هم تایید نمی کردم ولی احمد یک چیزی هم طلبکار بود ...
فردای روز هفت , جمعه بود ...
خسته بودم و خوابیدم ... مسعود بیدار شده بود , صبحانه رو آماده کرده بود و آهسته با کیارش بازی می کرد که من بیشتر بخوابم ...
هنوز چشم هام ورم داشت و غم فرح به شدت آزارم می داد ... از همه چیز بدم میومد و دنیا رو پوچ و بی معنا می دونستم ....
که صدای زنگ در بلند شد ...
صدایی که برای من یک دنیا دردسر به همراه آورد ...
ناهید گلکار