یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت هشتم
بخش اول
گفتم : مسعود , این تویی که با من اینطوری حرف می زنی ؟ بهت دارم می گم من کاری نکردم , قسم خوردم ...
به قرآن قسم خوردم , چرا باور نمی کنی ؟ من یعنی اینقدر آدم احمقی هستم که با یکی مثل بابام , خدای نکرده رابطه داشته باشم ؟ ...
آخه چه رابطه ای ؟ نمی فهمم ...
این حرفا خیلی برای من زوره ... تو رو خدا به خودت بیا ... اصلا برو تو آژانس بپرس , اگر دیدی من جز اینکه فقط راننده می خواستم کار دیگه ای کرده باشم هر کاری دلت خواست بکن ...
بهزاد گفت : بیا با هم بریم , شاید اون زن دروغ گفته باشه ... تو چرا به حرف اون استناد می کنی ؟ ...
مسعود گفت : بریم ... بریم بپرسیم آقا , زن من با یکی از راننده های شما رابطه داشته ؟ خیلی من خوش غیرت شدم ... دیگه چیکار کنم ؟
بهزاد گفت : نه , این طوری که نمی گیم ... می پرسیم به اون زن چی گفتن ؟ به ما هم بگن ... واقعا شاید دروغ گفته باشه ...
بریم داداش , بد نیست حالا که شک تو دلت افتاده ببینیم جریان چیه ... من که گلناز رو باور می کنم چون اون اهل این کارا نیست ...
گفتم : منم میام , می خوام ببینم چی میگن ...
بهزاد گفت : نه , خوب نیست تو بیای ... هر چی گفتن من بهت می گم ...
دوتایی رفتن آژانس ... دل تو دلم نبود ...
اگر حرفایی که به اون زن زده بودن رو تایید می کردن و به مسعودم می گفتن , چی می شد ؟ ... ولی خوب چرا این کارو بکنن ؟ چیزی نبوده که ...
حتما راستشو میگن ... اگر کاری غیر از این بکنن , ازشون شکایت می کنم و پدرشون رو در میارم ...
دیگه نزدیک ظهر بود کیارش گرسنه بود و تو این ماجرا اون بچه بود که از همه بیشتر داشت صدمه می دید ...
یک بسته مرغ در آوردم و یکم برنج خیس کردم و تو پلوپز ریختم ...
در حالی که اصلا مغزم کار نمی کرد ... احساس می کردم سر منم مثل فرح داره منفجر می شه ... می ترسیدم خونریزی مغزی کنم ...
با خودم حرف می زدم : الان میان , مسعود می فهمه اشتباه کرد و همه چیز تموم میشه ...
اون وقت من می دونم و اون و آژانس و اون زن خزاعی و مسعود که به من تهمت زدن ...
ناهید گلکار