خانه
42.3K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    در که باز شد و مسعود اومد تو , بلافاصله فهمیدم چه بلایی سرم اومده ...

    بهزاد داشت باهاش حرف می زد و اونو آروم می کرد ...
    مسعود علنا گریه می کرد ... می خواست جلوی بهزاد منو بزنه ...
    پرسیدم : مگه چی شده ؟ ... چی گفتن ؟
    بهزاد گفت : والله مسعود شلوغش کرده ... مَرده می گفت من چیزی نمی دونم , فقط دیدم که همیشه خانمتون زنگ می زد می گفت آقای خزاعی رو می خوام و اونم بی نوبت می رفت و خانم صالحی رو می رسوند ...
    مثل اینکه یکی دوبارم تو وقتی آقای خزاعی تو آژانس نبوده سراغش رو گرفتی , همین ...
    این که چیزی رو ثابت نمی کنه آخه مسعود جان ... به اون زن بی همه چیزیش هم همینو گفتن که فکر کرده بود خبریه ...
    چرا مسئله رو پیچیده می کنین ؟ ...
    بابا , اتفاقی بوده ... من اینو می فهمم , تو چرا نمی فهمی ؟ آیدا زن منم , زنگ می زنه آژانس و راننده ی مورد نظرش رو می خواد ...
    گفتم : به قرآن دروغ میگه ... حالا چرا ؟ , من نمی دونم ... والله من فقط یک بار آقای خزاعی رو خواستم , گفت ماشین نداریم ... منم پرسیدم آقای خزاعی نیستن بیان ما رو ببرن ؟ به خدا برای اینکه دیرم نشه ...
    مسعود آنچنان محکم مشتشو کوبید تو در اتاق که هم دستشو زخمی کرد هم درو ...

    فریاد زد : چرا ؟ یکی به من بگه چرا سراغش رو می گرفته ؟
    برای چی ؟ مگه راننده با راننده فرق می کنه ؟ تو گوه خوردی سراغ اون رو می گرفتی ... بی شرف ... بی حیا ...


    ترسیده بودم بلایی سر خودش بیاره ...
    گفتم : مسعود جان تو رو خدا آروم باش ... بیا بشینیم من از اول برات تعریف کنم , شاید متوجه بشی ... تو رو خدا ...
    گفت : بازم دروغ میگی ... بازم می خوای منو گول بزنی ... خودم این مدت رفتارت رو دیدم ... چرا با من سرد بودی ؟ چرا هر شب پشتت رو می کردی به من ؟ ... دلیلش چی بود ؟
    گفتم : تو رو خدا ناراحت نشی , فرح می گفت تو داری به من خیانت می کنی ... بهت شک کرده بودم ...
    ولی بعدا که خوب فکر کردم دیدم کار احمقانه ایه که به تو تهمت بزنم ... برای همین دیگه تموم شد ..و

    به خدا همین بود , باور کن ... من به جز این بار , مگه تا حالا بهت دروغ گفته بودم ؟

    اونم فرح اصرار داشت کسی ندونه , فکر می کردم دارم برای اون راز نگه می دارم ...
    برای همین فقط به مامانم گفتم ...
    آهان , مامانم می دونه ... برای اون تعریف کرده بودم ... برو زنگ بزن ازش بپرس ...

    نه , تو بهزاد زنگ بزن و بذار رو بلندگو تا مسعودم بشنوه که اون دو روز من کجا بودم ...

    اینم شاهد زنده ... اگر خودت بزنی می گی مامانت راستشو نگفت , به بهزاد که دروغ نمی گه ...
    ماشالله تو خدای اعتمادی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان