خانه
41.4K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۱۶:۲۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    مسعود روی مبل نشسته بود و دست هاشو به هم می مالید و با حرص به من نگاه می کرد ...
    من که حالم از اون بدتر بود , همینطور تو اتاق راه می رفتم ...

    و کیارش بچه ام بغض کرده و با یک ماشین کوچولو خودش مشغول کرده بود ولی حواسش به ما بود ...
    بهزاد گفت : آره دیگه , فکرِ خوبیه ... اگر به مامان گفته باشه همه ی این سوء تفاهم ها برطرف میشه , تو هم خیالت راحت ... بذار , الان ترتیبش رو می دم ...
    مامان گوشی رو برداشت ... بهزاد گفت : سلام مامان جون , خوبین ؟ ... چه خبر ؟ بابا خوبه ؟
    گفت : آره , تو چطوری ؟ آیدا حالش خوبه ؟ چرا نیومدین اینجا ؟ ...
    بهزاد گفت : آیدا رفت خونه ی مامانش , منم ناهار می رم ... یک سوال ازتون داشتم ... ببین قربونت برم از گلناز و کاراش خبر داری ؟
    گفت : آره , چطور مگه ؟ گلناز چیزیش شده ؟
    گفت : نه خوبه , من می خوام بدونم ... اگر یادتون باشه دو روز گلناز کیارش رو گذاشت پیش شما و رفت بیرون , شما می دونی کجا رفته بود ؟
     گفت : آره خوب , ولی به تو نمی گم ... تو با مسعود دوستی بهش میگی , گلناز از دستم عصبانی میشه ...
    گفت : مادرِ من , شما هم برای رازداری وقت گیر آوردی ...  لطفا هر چی می دونی بگو , مسعود خودش فهمیده ...
    گفت : می دونستم مسعود بالاخره می فهمه ... بهش گفتم نکن دختر جان , نکن ... مگه به خرجش رفت ؟
    همین طور دنبال اون فرح خدا بیامرز راه افتاده تو کوچه و خیابون , مچ مسعود رو بگیره ... باور نمی کنی یک روز وقتی اومد رنگ به رو نداشت ... حالا تو به مسعود نگی ها , رفته بود احضار روح ... چه حالی بود ...
    تا خوب شد یک ساعت طول کشید ...
    نمی دونی , یک روزم رفته بود یک جایی که فرح بهش تلفن کرده بود مسعود و احمد رفتن زن بازی ...

    این دختر کم عقلِ من , راه افتاده بود دنبال اون زن ... بعدم چیزی دستگیرشون نشده بود و برگشت اینجا ...
    آهان , یادم اومد ... اول مسعود اومد گلناز بعدا رسید ... چی بگم مادر ؟ چقدر بهش گفتم بابا مسعود پسر خوبیه , بیخودی به حرف فرح گوش نکن ...
    حالا مسعود چی میگه ؟ فهمیده ؟
    بهزاد گفت : یک چیزایی سر فوت فرح خانم متوجه شده , از من پرسید ... انگار گلناز راستشو به اون نگفته ...
    گفت : معلومه که نمی گه , گفتن ندارن این جور حرفا ... هزار بار گفتم دختر بشین سر زندگیت , اینقدر ...
    بهزاد حرفشو قطع کرد و گفت : مامان جان می خواهی گلناز رو نصیحت کنی به خودش زنگ بزن ... ببخشید , الان کار دارم ... مرسی از شما ... بعدا زنگ می زنم , کاری ندارین ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان