یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت هشتم
بخش چهارم
- خوب , آقا مسعود , دیدی که موضوع همین بود ؟ ... شماهام پا شین صورت همدیگر رو ببوسین و تموم بشه بره ... مادرزنِ من منتظره , باید برم ...
مسعود از جاش بلند شد و دست دراز کرد با بهزاد دست داد و گفت : تو برو به کارت برس ... ممنون اومدی , مزاحمت شدیم ...
بهزاد پا پایی کرد و گفت : مسعود جان , خاطرم جمع باشه ؟ تموم شد دیگه , تو رو خدا به خاطر چیزای الکی اوقات خودتون رو تلخ نکنین ... خوب , من می رم ... شاید شب برگشتم ... زنگ می زنم ... کاری ندارین ؟ ... خوبین دیگه ؟ مشکلی نیست ؟ من برم ؟
مسعود گفت : برو داداش , تو هم امروزت خراب شد ...
تا بهزاد رفت من خودمو به آشپزی مشغول کردم ... کیارش گرسنه بود ... مرغ ها پخته بودن و برنج هم دم کشیده بود ...
فکر کردم مسعود هم حالش بهتر شده ...
با وجود اینکه حال خوبی نداشتم , تند تند ناهار رو آماده کردم و میز رو چیدم و غذا رو کشیدم ...
کیارش رو نشوندم تا بهش غذا بدم ...
گفتم : مسعود بیا گرسنه نمونی , بعدا با هم حرف می زنیم ...
سری با عصبانیت تکون داد ... کلافه بود و بی قرار ... طوری که انگار به من می گفت خفه شو عوضی ...
ساکت شدم ... رفت تو اتاق خواب ...
غذای کیارش که تموم شد , گذاشتمش تو تختش و گفتم : بخواب تا وقتی بلند شدی با هم بازی کنیم ...
گفت : بابام ناراحته ؟ غذا نمی خوره ؟ می خوام اون با من بازی کنه ...
گفتم : بخواب ... شایدم بابا با تو بازی کرد , خدا رو چه دیدی ؟
رفتم سراغ مسعود ... می خواستم باهاش آشتی کنم و همه چیز رو همون طور که اتفاق افتاده بود براش تعریف کنم ...
لای درو باز کردم ... روی تخت نشسته بود ... سرشو بین دو دستش گرفته بود ...
آهسته رفتم تو ... جلوش ایستادم ...
با کمی مکث گفتم : مسعود جان بیا ناهار بخور , بعدا با هم حرف می زنیم ...
ناهید گلکار