خانه
41.4K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۱۵:۰۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت نهم

    بخش اول



    از صدای گریه ی کیارش بیدار شدم ...

    مثل کوه , سنگین بودم ... بدنم درد می کرد و نمی تونستم از رختخواب بیرون بیام ...
    خدای من مثل کابوس بود , یک خواب وحشتناک ... شایدم دارم خواب می ببینم ...

    چرا اینطوری شد ؟
    چرا زندگی به اون خوبی من اینطور از هم پاشید ؟ ...

    دیگه بعد از اون کتکی که از مسعود خورده بودم , دلم نمی خواست تو صورتش نگاه کنم ...
    باورم نمی شد روزی اون مثل وحشی ها به جون من بیفته و این طور بی رحمانه ولم کنه و بره ...
    با هزار زحمت از تخت اومدم پایین ... صورتم رو تو آیینه نگاه کردم , از وحشت یک ناله ی کوتاه از گلوم بیرون اومد ...
    پای چشمم سیاه شده بود ... دور لبم هم کبود و زخمی بود ... جای سیلی که خورده بودم , ورم داشت ... اصلا شکل آدمیزاد نبودم ...
    دندون هام درد می کرد و گوشم هنوز سنگین بود ...
    چطوری با کیارش روبرو بشم ؟ اون بچه ممکن بود از من بترسه و بفهمه که من کتک خوردم ...

    بچه ای که سعی می کردم از هر تنشی دور نگهش دارم , حالا وسط این ماجرا خیلی صدمه می دید و غصه می خورد ...
    اون شاهد همه چیز بود و درک بالایی داشت ...

    رفتم سراغش ... بغلش کردم ...
    فورا گفت : مامان صورتت چی شده ؟ دعوا کردی ؟

    گفتم : نه پسرم , از تخت افتادم ... خواب بودم نفهمیدم , تو مواظب باش نیفتی ...
    با مهربونی و آهسته دست کوچولوشو کشید رو صورتم و آه بلند از گلوش در اومد ... ساکت شد ولی غمگین و کسل بود ...
    هوا تاریک شده بود و هنوز از مسعود خبری نبود ...
    نمی دونستم اگر اومد باهاش چطور روبرو بشم ؟چی بهش بگم؟ ... نکنه دوباره منو بزنه ؟ ...
    هر چی فکر کردم چمدون ببندم از اون خونه برم , دلم راضی نشد ...

    فکر می کردم باید بمونم تا بی گناهیم ثابت بشه ... اینطوری رفتنم به ضررم می شد ...

    تازه می ترسیدم مسعود دنبالم نیاد و مثل فرح بشم ...
    فکر می کردم وقتی اومد می رم تو اتاق کیا و بیرون نمیام ... اونقدر باهاش قهر می مونم تا به اشتباهش پی ببره ...
    تلویزیون رو روشن کردم و کیارش رو نشوندم پای کارتون ...

    یک چای درست کردم تا گلوی خشک شده ام کمی نرم بشه ...
    ولی چرا دروغ بگم , با اینکه نمی خواستم , ناخودآگاه همه ی حواسم به در بود که کی مسعود از در میاد تو ...
    آهسته خرابکاری های اونو جمع کردم ... یک تی کف اتاق کشیدم و بازم منتظر شدم ...

    ولی خبری نشد ...
    شام کیارش رو دادم و خوابوندمش و روی مبل رو به در تا نزدیک صبح نشستم ...

    با هر صدایی از جا می پریدم ...

    امیدوار بودم بیاد ولی نیومد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان