یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت نهم
بخش سوم
اما خوشبختانه مامانم هیچ کدوم از تقصیرهای منو ندید ... چون می دونست که مسعود اشتباه کرده و من اهل همچین کاری نیستم ...
فقط ذهنش به این مشغول بود که چطوری خدمتش برسه ...
تا آخر شب اونجا موند ... چندین بار زنگ زد مسعود ولی گوشیش خاموش بود ...
حتی تصمیم گرفت بره خونه ی مادر اون و باهاش حرف بزنه ... ولی من نذاشتم ...
بعد می خواست منو به زور ببره خونه ی خودشون ... اما باید می موندم , اینجا خونه ی من بود و نمی خواستم ترکش کنم ...
می خواستم وقتی مسعود میاد , خونه باشم ...
ولی از این می ترسیدم که مسعود همه چیز رو اون طوری که خودش برداشت کرده به مامانشم گفته باشه ... و این برای من یعنی عمق فاجعه ...
مامان رفت و اون شب هم از مسعود خبری نشد ... دلم می خواست اقلا بیاد ببینه چی به روز من آورده ...
چند تا عکس از صورتم گرفتم تا به موقع نشونش بدم ... ولی مسعود شب بعد هم نیومد ...
خیلی ناگوارم شده بود ...
به در خیره مونده بودم ... اصلا زنگ نمی زد ببینه من چطورم ؟
اگر خودش نمی خواست می تونست از کس دیگه ای از من و کیا خبر بگیره ولی نه تلفن بهزاد رو جواب می داد و نه مامان رو ...
آخه خودخواهی و بی رحمی تا چه حد ؟ ... ازش کینه به دل گرفته بودم ...
دلم می خواست برم در خونه ی مادرش و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ولی این کارم به صلاحم نبود ... ممکن بود بد از بدتر بشه ...
حالا من مونده بودم و خونه ای سوت و کور ... با یک دنیا غم و فکر راه چاره ...
اولین کاری که باید می کردم این بود که برم آژانس و این لکه ی ننگ رو از دامنم پاک کنم ...
ولی چون صورتم به شدت کبود بود , خجالت می کشیدم ...
ناهید گلکار