یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت یازدهم
بخش اول
مادر مسعود خیلی خوشحال بود ... مرتب می گفت : خدا رو شکر عروسی که دلم می خواست گیرم اومد .. .
پاشین تا ما شیرینی می خوریم شماها برین اون اتاق با هم حرف بزنین ...
من و مسعود در یک آن به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ...
خیلی مسخره به نظر می رسید که ما تو این دور و زمونه مثل پنجاه سال پیش رفتار کنیم ...
با همون خنده گفتم : نه دیگه این کار لازم نیست , بعدا با هم حرف می زنیم ...
مسعود هم جسارت پیدا کرد و به شوخی گفت : ما دیگه رومون به هم باز شد ... فردا با هم می ریم بیرون , اگر گلناز خانم موافق باشن ؟ ...
و اینطوری مجلس خواستگاری به خنده و شوخی تموم شد ...
و روز بعد مسعود اومد دنبالم ...
با چه ذوق و شوقی حاضر شدم ... ده تا مانتو و شال عوض کردم تا بالاخره یکی رو پسندیدم ... ذوقی عجیب تو دلم بود , خیلی دوستش داشتم ...
شنیده بودم بیشتر عاشق ها به عشقشون نمی رسن ولی من داشتم می رسیدم ... برای همین انگار پاهام رو زمین نبود ... دلم می خواست به طرفش پرواز کنم ...
دل تو دلم نبود که نکنه مشکلی پیش بیاد ... نکنه این شادی پایدار نباشه ؟ ...
اون زمان بهزاد هنوز ازدواج نکرده بود ... دم در داشت به مسعود می گفت : تو رفتی قاطی مرغا ... حالا من برادر زن تو می شم , باید هر بار که منو دیدی دستم رو ماچ کنی و بهم احترام بذاری ...
مسعود گفت : به خدا دستت که هیچی , پاتم ماچ می کنم ...
اون روز وقتی کنار مسعود تو ماشین نشستم , احساس عجیبی داشتم ...
یک جور غرور منو گرفته بود ... از اینکه زن اون باشم خیلی خوشحال بودم ...
هر دو ساکت نشسته بودیم و واقعا نمی دونستم بعد از این همه سال دوست داشتن و سکوت , به هم چی بگیم ...
بالاخره مسعود گفت : نمی خوای حرف بزنی ؟
گفتم : تو بگو ...
گفت : اونقدر تو فکرم باهات حرف زدم ، درددل کردم ، ابراز علاقه کردم که حالا تو اصلا برام غریبه نیستی ... شدی جزیی از وجود من ...
هر وقت بهزاد اسم تو رو میاورد , قلبم از جا کنده می شد ...
می دونستم که تو هم منو دوست داری ...
ناهید گلکار