یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت دوازدهم
بخش دوم
مامان گفت : تو هم که درست گوش نمی کنی موضوع چیه , برای خودت داستان درست کردی ... ازم پرسیدی چرا قفل در رو عوض کرده ؟ منم گفتم می خواد مسعود نتونه بیاد تو خونه ... کی گفتم میاد و می ره ؟ ...
گفتم : تو رو خدا بحث نکنین , اومدم اینجا کمی آروم بشم ... لطفا در موردش حرف نزنیم ... حالا هر چی بوده تموم شد و رفت ... نمی خوام دعوای شما رو تماشا کنم ...
بابا گفت: ولی تو به من گفتی برای اینکه مسعود نیاد خونه و بره قفل درو عوض کرده , نگفتی ؟ این یعنی چی ؟
گفتم : پدرِ من , فقط یک بار اومده چمدونشو بسته و رفته و یک بارم کیارش رو برده , همین ... ( و دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ) ... و با بغض ادامه دادم : من برای اینکه سرشو نندازه پایین بیاد تو خونه و بدون اجازه بچه مو ببره قفل رو عوض کردم ... تو رو خدا دیگه ولش کنین ...
مامان غذا رو کشیده بود ... گفت : بیاین ناهار بخوریم دیگه ... آره , چه کاریه ؟ ... بچه ام اومده اینجا یک نفسی تازه کنه , کاری بهش نداشته باش شما ...
ناهار خوردیم ... مامان رفت کیا رو بخوابونه و من داشتم ظرف ها رو می شستم ... تو همین حال فکر می کردم ... مسعود الان تعطیل شده و مثل هفته ی قبل می ره در خونه ...
خیلی دلم می خواست صورتشو وقتی که نتونسته درو باز کنه , می دیدم ... این طوری یکم دلم خنک می شد ...
هنوز ظرفا تموم نشده بود ... مامان از اتاق اومد بیرون و گفت : تا گذاشتمش , خوابش برد ... بچه ام خسته بود ...
و در همین موقع گوشی من زنگ خورد ... برداشت و از روی عکس گفت : بهزاده , بیارم برات ؟
زود دستم رو خشک کردم گوشی رو گرفتم ... گفت : گلناز , کجایی تو ؟
گفتم : خونه ی مامان ... برای چی ؟
گفت : مسعود زنگ زد , می خواست ببینه چرا در باز نمی شه ؟ نگرانت شده بود ...
گفتم : واقعا ؟ نگران من ؟ تو هم باور کردی خوش خیال ؟ ... اومده بوده کیارش رو ببره و منو جز بده ... کور خونده , دیگه بچه رو بهش نمی دم ... بره با مادر و خواهرش خوش باشه ...
ناهید گلکار