یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت سیزدهم
بخش اول
کیارش دوید طرف مسعود و اونم آغوشش رو باز کرد ... از دیدن این منظره , بی اختیار بغض کردم و زیر لب گفتم : چیکار کردی با زندگیمون مسعود ؟ ...
همین طور که کیا بغلش بود و سرش پایین , گفت : سلام ...
بدون اینکه جوابشو بدم , از کنارش رد شدم ...
اگر یک کلمه حرف می زدم ,اشکم سرازیر می شد ... قلبم درد گرفته بود ... دلم می خواست همون جا غش کنم ...
ولی انگار پوست کلفتی داشتم ...
یک لگد محکم و از روی حرص زدم به چمدون و پرتش کردم پایین و گفتم : کیارش بیا , زود باش ...
همین طور که کیارش رو تو بغلش نگه داشته بود , اومد جلو و گفت : بذار حرف بزنیم ... قول می دم مشکلی پیش نیاد ...
گفتم : آهان , می خواین لطف کنین منو نزنین ؟ آره ؟ واقعا ممنونم ... محبت می فرمایید ... کیارش , بیا ... زود باش ...
درو باز نکردم ... می ترسیدم اون بیاد تو خونه و یا من برم بالا و مسعود بچه رو با خودش ببره ...
این بود که دوباره گفتم : کیارش بیا پایین بریم خونه ی مامانی ...
کیا به گردن باباش چسبیده بود ...
مسعود گفت : گلناز , لجبازی نکن ... الان هر دومون آروم شدیم ... موقعشه که حرف بزنیم ...
گفتم : تو چقدر خودتو دست بالا گرفتی ؟ تو کی هستی که برای من تعیین می کنی ؟ الان باید حرف نزنیم ... حالا موقعش شده حرف بزنیم ... امروز باید خونه رو ترک کنین , فردا دلتون می خواد برگردین ... کی بهت همچین اجازه ای داده ؟ چرا فکر کردی تو عقل کلی ؟
آقای محترم ... تو عصر حجر زندگی نمی کنیم , الان دیگه با زن این طوری رفتار نمی کنن ... حقوق من چیه ؟ چرا باید ناز و ادای تو رو جمع کنم ؟ ... این خونه طویله است ؟ و من گوسفند ؟ ...
برو آقا دنبال کارت ... گذاشتی رفتی , چمدونت رو هم بردی ... یک ماهه ازت خبری نیست ... دیگه نمی تونی برگردی ...
گفت : این طوری نگو لطفا ... اولا که پونزده روزه , دوما من برای کارم دلیل دارم ... اگر بذاری حرف بزنم بهت میگم ...
گفتم : مسعود , من دیگه نمی خوام ... هر چی پل پشت سرت بود خراب کردی , راه برگشتی نداری ... اینو تو گوشت فرو کن ... دیگه نمی ... خوام ...
شنیدی ؟ ...
بچه رو بذار زمین ... بیشتر از این به این حرفای چرند ما گوش نکنه , بهتره ... تو داری به کیارش لطمه می زنی وگرنه موندنت فایده دیگه ای نداره ...
ناهید گلکار