یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت چهاردهم
بخش دوم
وقتی اونا رفتن , انگار بار سنگینی روی شونه هام بود که گذاشته بودم زمین ...
پتو را برداشتم و رفتم تو اتاق خواب ... صدای تلفنم رو کم کردم و خوابیدم ...
طوری که نفهمیدم زمان چطور گذشت ...
باز با صدای کیارش بیدار شدم ...
هوا تاریک شده بود ... انگار خریدشون خیلی طول کشیده بود ...
همون طور توی تخت موندم ... با وجود اینکه از اومدن مسعود راضی بودم نمی تونستم اونو ببخشم ...
زخم من عمیق تر اونی بود که به این راحتی التیام پیدا کنه ...
دلم می خواست هزار سال بخوابم ...
مسعود همین طور تقلا می کرد ...
یک دسته گل خریده بود , گذاشت تو گلدون و آهسته اومد تو اتاق خواب و کنار تختم گذاشت و کمی ایستاد و به من که وانمود می کردم خوابم , نگاه کرد و رفت ...
کمی بعد بلند شدم ... احساس می کردم بی اندازه گرسنه شدم ...
خیلی وقت بود غذای درست و حسابی نخورده بودم ...
از اتاق اومدم بیرون ...
مسعود داشت شام درست می کرد ...
نگاهی گذرا به اونچه که خریده بود , کردم ... اونقدر خرید کرده بود که ساعت ها طول می کشید اونا رو جابجا کنه ...
صورتم رو شستم و برگشتم ... یک سینی چای و شیرینی آماده کرد و گذاشت روی میز ...
برای خودشم ریخته بود ...
به کیارش گفت : بابا , به مامانت بگو از اون شیرینی هاست که دوست داره ...
کیارش پرسید : تو با مامانم قهری ؟
گفت : نه , یک بازیه ... من به تو می گم , تو به مامانت ... مامانت به تو می گه , تو به من ... می خوای بازی کنیم ؟ ...
خندید و گفت : قهرین ... من می دونم ... این بازی نیست که ...
ناهید گلکار