یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت چهاردهم
بخش سوم
گفتم : حرف منو قبول داری ؟
گفت : آره ...
گفتم : قهربازی می کنیم , اینم یک جور بازیه ... قبول ؟
اون شب من همین طور نشستم و مسعود از ما پذیرایی کرد ...
موقع خواب یک تشک و بالش و دو تا پتو آورد و انداخت تو هال و در حالی که کیارش تو اتاقش خواب بود , گفت : کیا جان , به مامان بگو شب به خیر ... خیلی دوستش دارم و متاسفم , منو ببخشه ...
رفتم تو اتاق خواب و درو بستم ...
واقعا می تونستم فراموش کنم ؟
در حالی که هر وقت چشمم رو می بستم , دست های اونو می دیدم که برای زدن من بلند می شد و تو صورتم می خورد ...
فردا مسعود دیرتر سر کار رفت تا من و کیارش رو برسونه ...
وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم , به کیا گفت : به مامانت بگو دوستش دارم ...
کیارش بچه ام مونده چی بگه ... دستشو گرفتم ، درو بستم و رفتم ...
ظهر هم وقتی تعطیل شدم , دیدم جلوی در ایستاده ...
کیارش خوشحال بود ... سوار شدیم و ما را برای ناهار برد رستوان ...
می خواستم اعتراض کنم ... دلم نمی خواست باهاش برم ولی به خاطر کیارش حرفی نزدم ... اون بچه باید خوشحالی رو تجربه می کرد ...
مسعود چلوکباب سفارش داد و من حتی یک کلمه حرف نمی زدم ولی بوی اون غذا داشت منو می کشت ...
این بود که همین طور که اخم هام تو هم بود شروع کردم به خوردن ...
نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم ... با ولع تا ته بشقابم رو خوردم ... اونقدر به من چسبید و لذت داد که فکر کنم تا آخر عمرم به یادم بمونه ...
می خواستم همه چیز رو فراموش کنم اما یاد اون لحظه میفتادم که داشتم زیر دست پاش خرد می شدم , باز از خودم خجالت می کشیدم که ببخشمش و داغ دلم تازه می شد ...
ناهید گلکار