یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت چهاردهم
بخش پنجم
یک هفته دیگه گذشت ...
مسعود به روش خودش کم کم منو آروم کرده بود ...
مامان تلفن کرد : برای ناهار بیا اینجا ... کارت دارم ...
یک پیام برای مسعود فرستادم : من می رم خونه ی مامانم ...
پیام داد : خوش باشی عزیزم , هر طوری تو راحتی ...
و تاکسی گرفتم رفتم ...
اما نمی دونم چرا دلم پیش مسعود بود ...
تا نزدیک غروب از مسعود خبری نشد ... نه پیامی می داد نه تلفن می کرد ...
دلم شور افتاد نکنه ناراحت شده باشه ... انگار منم دیگه خیلی کشش دادم ...
بلند شدم و گفتم : مامان , من دیگه می رم ...
گفت : وایستا منم باهات میام ... بابات نیست , منم تنهام می خوام مسعود رو ببینم ...
گفتم : نه تو رو خدا , بهتون گفتم بودم تا من نگفتم باهاش آشتی نکنین ...
خیلی جدی گفت : چه غلطا ... از کی تو برای من تعین تکلیف می کنی ؟ می خوام بیام , به تو هم مربوط نیست ...
اصلا می خوام بیام برسونمت , هوا سرده بچه سرما نخوره ...
بعد تلفن کرد به بابا و گفت : ما داریم می ریم خونه ی گلناز ... آره , الان راه افتادیم ...
سوار ماشین مامان شدیم ... اون برخلاف همیشه که تند رانندگی می کرد و صدای همه رو در میاورد , آهسته می رفت ...
تو راه گفت : گلناز جون , دخترم , یک چیزی می خوام بهت بگم ... خوب گوش کن , باز با من مبارزه نکن ...
هیچکس بهتر از من نمی دونه که تو هم لجباز و یک دنده ای ... یکم در مقابل زندگی نرم باش , خودت می ببینی که زندگی همون طوری با تو رفتار می کنه که هستی ...
سخت باشی بهت سخت می گیره , خوشحال باشی خوشحالت می کنه ...
و مهربون و بخشنده باشی , باهات مهربون و بخشنده اس ...
اینو از من داشته باش ...
گفتم : می دونم مامان , تو این ماجرا من اینو با رگ و پوست و استخوانم احساس کردم ... زندگی یک رنجه ولی تا این رنج ها نباشه , خوشی ها هیچ ارزشی ندارن ...
ناهید گلکار