گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و ششم
بخش دوم
سری از بی حوصلگی تکون داد و دندون هاشو به هم فشار داد و گفت : لیلا خانم , هاشم اصلا به حرف من گوش نمی کنه ... نه که فکر کنین موضوع مال حالاست , به ولای علی به این عزای حسین از همون اولی که من با آذر عروسی کردم با من همین طوری کرده تا حالا ...
این بار اولمون نیست که دعوا می کنیم ... می دونستین ؟
گفتم : اونو ول کنین , بگین چرا نیومدین سراغ آذر ؟ خوب دلش می گیره دیگه ...
اگر من بودم خیلی بدتر از اون می کردم , والله آذر خیلی خانمه ...
گفت : چی بگم به خدا ... راستش مادرم خیلی ناراحته , آذر همه ی ما رو داغون کرده ...
همش فکر می کردن مریضه , حالا فهمیدن خانم معتاد بوده ...
خوششون نیومده خوب ... به من گفتن حق ندارم بیام دنبالش , عروس معتاد نمی خوان ...
من چیکار می کردم ؟ صبر کردم آب ها از آسیاب بیفته ... خدا رو شاهد می گیرم امشب داشتم خودم میومدم و نگرانش بودم ...
ولی خوب منم مشکلات خودمو دارم ... به پدر و مادر مدیونم , نمی تونم که رو حرفشون حرف بزنم ...
اصلا فکر نمی کردم امشب بیام آذر رو اینطوری ببینم ...
شوکه شدم , فکر می کردم الان تو اتاق بستریه و حالش بده ...
شایدم اونقدرها هم که ما فکر می کردیم آلوده نشده بود ...
گفتم : آره ... راست می گین ... حالا که فکر می کنم , اون از روز سوم بهتره شده بود ...
ما هم تعجب کردیم ... ولی خوب قبول دارین شما هم تو این کار بی تقصیر نبودین ؟ ...
گفت : چی میگین لیلا خانم ؟ چه تقصیری ؟ من چیکار کردم ؟ خودش هیچ کدوم از ما رو آدم حساب نمی کنه ... با هیچکس نمی جوشه ...
محل به خواهرام نمی ذاره ... همیشه تو اتاق خودشو حبس می کنه و بیرون نمیاد ...
خوشحالیش مال وقتیه که میاد اینجا یا می ریم مهمونی ...
گفتم : اگر مادر صلاح می دونه و اجازه می ده اصلا برین تو اتاق , خودتون با هم حرف بزنین ...
شاید نخواین چیزی رو جلوی ما بگین ...
انیس خانم فورا گفت : آره ... آره , برین با هم حرف بزنین و از دل هم در بیارین ...
ناهید گلکار