خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و پنجم

    بخش اول



    اتاقی که به ما نشون دادن , بزرگ بود و تعداد زیادی تخت که کنار هم مریض خوابیده بود و بیشتر اونا همین بیماری رو داشتن ...
    برای همین جلوی ما رو گرفتن که : اجازه ندارین وارد بشین ...
    علیخان و انیس خانم رفتن دکتر رو دیدن و با ماسک و روپوش های ضدعفونی تونستیم بریم تو اتاق ...
    چون این بیماری توی اون شهر شایع شده بود ...
    جعفر اومد و تخت اونو که تنها و بی کس انتهای اون اتاق یک گوشه از تب می سوخت , به ما نشون داد ...
    صداش کردم ... فورا چشمش رو باز کرد و با خوشحالی گفت : اومدی عزیز دلم ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ ..
    من خوب می شدم و میومدم ... الان بهترم ... وای مادر , شما هم اومدین ؟ ... علیخان تو هم هستی ؟ ...
    ای بابا , به زحمت افتادین ...
    انیس خانم بغلش کرد و گریه اش گرفت و پرسید : چند وقته اینطوری شدی مادر ؟
    گفت : نمی دونم , حسابش از دستم در رفته ... ولی می دونم مدت زیادیه ...
    انیس خانم گفت : نگران نباش .. الان می برمت تهران , زود خوب میشی ...
    هاشم با ریش بلند , لاغر و نحیف و چشمی بی فروغ , برگشت و به من نگاه کرد ...

    احساس کردم می خواد به من حرفی بزنه ...
    گوشم رو بردم جلوی صورتش ... آهسته گفت : همش به فکر تو و مادر بودم ... می دونستم نگرانمی ... گندمِ من خوبه ؟
    گفتم : خوبه ... بزرگ شده و منتظر توست که برگردی ...
    هاشم رو عقب ماشین علیخان خوابوندیم و من جلو نشستم و با مادر و جعفر راه افتادیم طرف تهران ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و پنجم

    بخش دوم



    فورا اونو بردیم خونه و تو یکی از اتاق های پایین بستری کردیم ... با یک پرستار و دکتری که روزی دو بار میومد اونو معاینه می کرد ...
    چون دوره ی مریضی رو طی کرده بود و می گفتن رو به بهبودیه , بیمارستان نبردیم ...
    گندم رو از دور نشونش می دادیم ولی من دائم بالای سرش بودم ...
    فقط صبح تا ظهر پرورشگاه می موندم ...
    یک هفته بعد , خاله و هرمز و ملیزمان و هوشنگ با هم اومدن به دیدنش ...

    و اونجا بود که هاشم فهمید هرمز برگشته ...
    اون موقع می تونست راه بره و خودش کاراشو بکنه ...
    از دیدن هرمز مثل خون قرمز شده بود و من می ترسیدم دوباره بد خلق بشه ولی دیگه همون بود ...

    به روی خودش نیاورد ....
    وقتی هرمز از خونه ی ما می رفت , احساس کردم دیگه هیچ حسی بهش ندارم ...
    عشق اون نسبت به من یک جور خودخواهی بود ...
    دورادور می خواست منو نگه داره ... برای چی ؟ نمی دونم ...
    هرگز در این مورد با هم حرفی نزدیم ...

    ولی عشق هاشم به من عمیق بود ...
    پای همه ی مشکلات من ایستاد ... اگر جایی هم اذیتم کرد , از روی دوست داشتن بود ...

    اون جز من کسی رو نمی دید ...
    خبر بارداری آذر , حال و هوای ما رو عوض کرد ...
    همه خوشحال بودیم , به خصوص من که براش نذر هم کرده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و پنجم

    بخش سوم



    دو سال بعد هاشم توی باغ ونک , یک ساختمون ساخت و در حالی که من بچه ی دومم رو که پسر بود به دنیا آورده بودم , با سلطان جان و پری و دو تا بچه هاش اونجا ساکن شدیم ...
    و به خواهش من باغ رو همون طور نگه داشتیم ...




    پارت آخر :

    به دیدار لیلا رفتم ...
    خونه تو ونک بود ... یک ساختمون قدیمی اما شیک ... هنوز وسط شهر , خودنمایی می کرد ...
    لیلا , پیرزنی خمیده و خوش صورت و مهربان با موهای یک دست سفید و یک رو سری لیمویی رنگ و یک لباس گشاد که روی یقه و سر آستینش گیپور دوخته شده بود روی یک مبل , عصا به دست نشسته بود ...
    از چهار تا پله که بالا رفتم , از جاش بلند شد و اومد جلو ...

    دست دادم ولی منو کشید طرف خودش و بغل کرد و بوسید ...
    احساس کردم سال هاست اونو می شناسم ...
    گندم خانم و دخترش روشنک که باعث آشنایی ما شده بودن , اونجا بودن ...
    یک ساعتی از این ور و اون ور حرف زدیم تا بالاخره پرسیدم : بهم بگین تو این سال ها چیکار می کردین ؟
     خنده ی قشنگی کرد و گفت : اینطوری که شما نوشتین , پس من آدم خوبی هستم ... خودم نمی دونستم ...
    و بعد بلند خندید و گفت : من سی و شش سال تو پرورشگاه های مختلف کار کردم ... همه ی بچه ها رو دوست داشتم ...

    اونا یک گناه بزرگ داشتن ... یا پدر و مادرشون معلوم نبود , یا والدین بدی داشتن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و پنجم

    بخش چهارم



    باور کنین نگاه همه ی اونا برای من یکسان بود ...
    یک التماس برای زندگی بهتر ... که خواسته زیادی نبود و من نمی تونستم از کنارشون بی تفاوت بگذرم ...
    خیلی جاها اطرافیانم رو اذیت کردم و ناراضی , ولی مایوس نشدم ...
    اون بچه ها برای من بوی گندم رو می دادن ... بوی زندگی ...
    پرسیدم : هنوز ویولن می زنین ؟
    گفت : بلهههههه ... چرا نزنم ؟ من اولین زنی بودم که تو ارکستر سمفونیک تهران زدم ...
    دو بار هم تو رادیو تک نوازی کردم ...

    و هر بار که ویولنم رو دستم می گیرم , بوی خاک و بوی گندم به مشامم می رسه و خودمو تو اون گندم هایی که نور ملایم خورشید اونا رو به رنگ طلا در آورده , می بینم ...
    ولی خوب آقا هاشم مخالف بود و نذاشت به جایی برسم ...
    و به شوخی ادامه داد : مرده دیگه , ناموس پرسته ... چیکارش کنم ؟ حالا فقط برای دل خودم می زنم ...
    پرسیدم : نگفتین هرمز با زنش اومده بود یا نه ؟ ...
    خندید و گفت : هیس ... هیس , هاشم تو اتاق نشسته ...
    مریضه , از جاش نمی تونه بلند بشه ... اما هنوز حساسه , می ترسه یکی بیاد منو ازش بگیره ... والله به خدا ...
    و سرشو آهسته آورد جلو و گفت : نه , تنها اومده بود ... ولی خیلی زود همین جا ازدواج کرد ...
    هاشم پدرمو در آورد از بس به من شک کرد ...
    گفتم : خوب , بگذریم ... میشه بگین خاله و انیس خانم و سلطان جان چی شدن ؟ ...


    یک هاله ای از غم تو صورتش نشست و با افسوس گفت : عیب عمر زیاد همینه که آدم شاهد از دست دادن عزیزانش میشه ... پری و زبیده ... سودابه ... همه از بین ما رفتن ...

    ولی خدا کنه وقتی به آخراش نزدیک می شیم , احساس کنیم آدم خوبی بودیم ... مهربونی کردیم و به دیگران عشق دادیم و این بزرگ ترین عبادت برای ماست و دیگه می دونیم عمرمون بی ثمر نگذشته ...
    در غیر این صورت حال بدی پیدا می کنیم و پریشون می شیم ...
    چون می دونیم فقط یک بار فرصت داریم زندگی کنیم و عمر رو نمی شه برگردوند ...

    کاش ما آدما قدر ثانیه ثانیه ی زندگیمون رو بدونیم ..............



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان