۱۴:۳۲ ۱۳۹۲/۱۰/۷
ronak nپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
گدایی سی سال کنار جاده ای نشسته بود . روزی غریبه ای از کنار او گذشت . گدا مثل همیشه کاسه خود را به سوی او گرفت و از او درخواست پول کرد . غریبه گفت چیزی ندارم به تو بدهم . آنگاه از او پرید آن چیست که رویش نشسته ای ؟
گدا گفت هیچ . یک صندوق قدیمی . تا آنجا که یادم می آید روی همین صندوق نشسته ام و گدایی کرده ام . ... غریبه گفت آیا تا کنون داخل صندوق را دیده ای ؟ گدا جواب داد ؛ نه برای چه باید داخلش را ببینم ؟ غریبه اصرار کرد که او داخل صندوق را نگاهی بیاندازد و گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند . ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی دید که صندوق پر از جواهر است .
من همان غریبه اما که چیزی ندارم به تو بدهم . اما به تو می گویم نگاهی به درون بینداز . نه درون صندوق بلکه درون خویش .
صدایت را می شنوم که می گویی اما من گدا نیستم . اما همه کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند گدایند . همان ثروتی که شادمانی از هستی است . همان چشمه ژرف که در درون می جوشد .
آن ها اگر ملیون ها دلار پول نیز داشته باشند باز هم گدایند . این آدم ها با کاسه گدایی در دست بیرون از خویش پرسه می زنند تا از این و آن ذره ای لذت یا رضایت کسب کنند . آن ها اعتبار امنیت و عشق می خواهند و نمی دانند که گنجی که درون آن هاست بیش تر از همه آن چیز هایی است که دنیا می تواند به آن ها پیشکش کند .