سنگ خارا 🥀
قسمت دهم
بخش هفتم
تا اینکه یک شب تا دیروقت کلاس داشتم ... گوشیمو چک کردم ... مامان ده بار زنگ زده بود ...
فورا گرفتمش ... پرسیدم : خوبین ؟ همه چیز روبراهه ؟
گفت : آره ...
گفتم : پس چرا اینقدر زنگ زدین ؟
گفت : وقتی آدم باهات کار داره که جواب نمی دی ... واقعا نگار خودتو خر کردی ؟ ... چی میشه یک دقیقه حرف بزنی , شاید آدم بهت احتیاج داشته باشه ...
گفتم : حالا چیکار داشتین ؟ ...
گفت : هیچی می خواستم با خانم عطاری برم خرید ... هیچی پول نداشتم , باباتم نبود ... گفتم یک دویست سیصد تومن به حسابم بریزی , خجالت نکشم ... فردا میشه مادرشوهرت , تو سرت می زنه ...
گفتم : با کی مامان ؟
گفت : مادر امیر ...
گفتم : فامیلش چی بود ؟
با تعجب گفت : عطاری ... مگه تو نمی دونستی ؟
گفتم : نه ... من الان میام خونه , شما قطع کنین ...
زنگ زدم به سحر و پرسیدم : سحر جان یک چیزی بهم میگی ؟
گفت : بله خانم ... چیزی شده ؟
گفتم : ببخشید عجله دارم ... اسم پسرعموت چیه ؟
گفت : برا چی می خواین ؟ ایمان ...
گفتم : نه , برادرش ...
گفت : اون زن داشته , طلاق داده ... اسمش امیره ...
گفتم : باشه , باهات تماس می گیرم ...
گوشی رو که قطع کردم , نفسی که تو سینه ام حبس شده بود با درد بیرون اومد ...
تند تند حوادث اخیر اومد جلوی نظرم ...
فرار امیر از دم مدرسه وقتی سحر رو دید ... و بقیه ی قضایا ...
کنار خیابون منتظر تاکسی شدم ... هوا سرد شده بود و دستم یخ کرده بود ...
تا مترو راه زیادی نبود , ولی طاقت نداشتم ... جایی بند نمی شدم ...
فکرم در هم و بر هم شده بود ...
یک تاکسی رد شد خالی بود و منو ندید ... یکم رفتم جلوتر و فریاد زدم : دربست ...
ناهید گلکار