سنگ خارا 🥀
قسمت دوازدهم
بخش پنجم
قطع کردم و گفتم : وای اصلا بحث کردن با مامان فایده ای نداره , کار خودشو می کنه ... به خدا تا حالا شانس آوردم که از گیرش در رفتم ... اگر نه , منو چهارده سالگی شوهر داده بود ...
نمی دونم چرا خدا اینقدر کمکم می کنه ؟ ... اگر زنش شده بودم چی می شد ؟
ثریا گفت : بگو ببینم , خیلی کنجکاوم بدونم اون چیکار کرده ؟ تو پیش بینی کردی ؟
غیبگو شدی ؟ ... بگو , بگو ...
وقتی برای ثریا تعریف می کردم , هاج و واج مونده بود ...
بعد ادامه دادم : اینکه اون دروغ گفته بود , یا زنش زنده است یا مرده , زیاد فرقی نمی کنه ... این که با وجود اینکه اون شب با خانواده ی سحر درگیر شدن و حال و روز اونا رو دیدن بازم تو اون اوضاع اومد خونه ی ما و انگار نه انگار , خوشحال و خندون می گفت و می خندید , داره آزارم می ده ...
معلوم میشه که چه طور آدمیه ...
گفت : شاید برای اینکه خیلی تو رو می خواسته و نمی خواد از دستت بده این کارو کرده ...
گفتم : نمی تونم قبول کنم , من اینطوری نیستم ... همون شب من دلم برای سحر شور می زد و فکرم پیش اون بود ...
به هر حال این بلا رو برادر اون سر سحر آورده ... خوب دخترعموشه , نمی تونه بی تفاوت از کنارش رد بشه ...
پرسید : خوب تو از کجا می دونی ؟ شایدم نمی خواستن تو بفهمی ...
خوب اینم طبیعیه , هر چیزی رو که آدم به همه نمی گه ... ما هم بودیم نمی گفتیم ... اون که گناهی نداره ...
گفتم : نمی دونم , ولی حس خوبی ندارم و با این خانواده نمی تونم زندگی کنم ...
ناهید گلکار