اینم یه نقد منفی وطنی در مورد اپیزود 3 فصل هشتم که آقای امین موسوی در سایت پیرامید منتشر کرده که البته من با بخش های زیادی ازش موافق نیستم:
سومین قسمت از فصل هشتم Game of Thrones یعنی یکی از موردانتظارترین اپیزودهای تاریخ سریال پخش شد. قسمتی که در آن شاهد یکی از عظیمترین نبردهای حماسیِ تلویزیون بودیم اما، بااینکه غافلگیریهای جالبی در آن گنجانده شده بود، باید گفت که با یکی از ناامیدکنندهترین قسمتهای کل سریال مواجه بودیم. قبول دارم، قسمت سوم بسیار هیجانانگیز و دلهرهآور بود، برخی سکانسهای آن را باید بارها تماشا کرد تا از آن هربار بیشتر لذت برد اما در همین قسمت میبینیم که سریال، پایه و اساس وعدههای خود و انتظاراتی که ایجاد کرده، زیر سوال میبرد. در ادامه همراه آی پیرامید باشید، تا بگوییم که چرا این سریال یکبار دیگر «باحال بودن» را به همه چیز ترجیح داده و یکی از بزرگترین اشتباهات تاریخش را مرتکب شده است.
بیاید کمی هیجانِ ناشی از نبرد وینترفل را کنار بگذاریم. اجازه دهیم آدرنالینِ خونمان پایین بیاید و هورمونهای بدنمان پس از جنگی طاقتفرسا به حالت عادی برگردد تا بتوانیم ضعفهای سریال را به خوبی مشاهده کنیم. به ذهنم رسید که شاید اگر نویسندگانِ سریال میخواستند رویداد غمانگیز و شوکآوری مانند «عروسی سرخ» را بنویسند و به نوشتههای مارتین متکی نبودند، بسیاری از شخصیتها زنده میماندند و سریال از همان موقع تبدیل به یک فاجعهی غیرقابل تماشا میشد. چرا عروسی سرخ ماندگار شد؟ چون هیچکس فکرش را هم نمیکرد این شخصیتها به این شکل و این همه قساوت به قتل برسند. اما خوشبختانه کتابهای مارتین مثل لقمهی آماده در اختیار دی. بی. وایس و دیوید بنیاف بود تا از آن به عنوان پلهی ترقی بهره بگیرند و خرابِ کردن سریال را از اواخر آن، کلید بزنند. تا فصل پنجم، سریال آنقدر محبوب شده بود که راه بازگشتی نداشت. «گیم آف ترونز» باید بدونِ کتابهای مارتین ادامه مییافت تا عطش سیریناپذیز طرفدارانش را درمان کند. اما این موضوع باعث شد که خیلی از ویژگیهای اصلی دنیای نغمه آتش و یخ نادیده گرفته شود. اپیزود دوم برای من و خیلی دیگر از تماشاگران، فوقالعاده احساسی و جانسوز بود. اغراق نیست اگر بگوییم قسمت قبلی، برخی از بهترین صحنههای سریال را داشت. اما الان حس میکنم تمام تلاشهای قبلی برای آماده کردن ما و وداع با برخی شخصیتها، بیهوده بوده است. گرچه حدس میزدم نویسندگان دل و جرئت کشتن شخصیتهای اصلی سریالشان را ندارند، اکنون ایمان آوردم وضع خرابتر از آنچه است که فکر میکردم.
سریال به درد بزرگتری دچار شده که چیزی نیست جز بزدل بودن. یعنی حتی حاضر نیست چندتا از شخصیتهای مهمترش را در نبردی که این همه برایش تبلیغ و صحبت شده بود، فدا کند. واضحترین نمونهی آن برین و جیمی هستند. نمیتوان به کشته نشدن جیمی ایرادی وارد کرد چراکه هنوز ماجرای سرسی باقی مانده است و او و تیریون باید نقش مهمی ایفا کنند. (بران هم برای قتل آن دو فرستاده شده که خودش یک دلیل دیگر است) اما برین از تارث چطور؟ چرا سریال از پتانسیلِ احساسیِ این دو نفر در نبرد استفاده نمیکند؟ بارها میبینیم که مردگان این دو را احاطه کردهاند اما چرا هیچ اتفاقی نمیافتد؟ خندهدار نیست در نبردی به آن وسعت (به قول سارندگانش، بزرگترین نبرد تاریخ تلویزیون و سینما) که کلی هم خرج روی دست HBO گذاشته، همه به جز شخصیتهایی که پراهمیت هستند، کشته شوند؟ دولورس اد از نگهبانان شب برای شما کوچکترین اهمیتی دارد؟ تورموند چطور؟ اکثر تماشاگران بیشک کشته شدن «اد» را به «تورموند» ترجیح میدهند. همانطور که دوست دارند جیمی و برین زنده بمانند. اما سوال من این است که سریال چرا دقیقاً همان چیزی که مخاطب دوست دارد را تحویلش میدهد؟ آیا سازندگان نباید برای نبرد وینترفل عواقب جدیتری متصور میشدند؟
اگر جرج مارتین میخواست چنین نبردی را در روزهای اوجِ نویسندگیاش روی کاغذ بیاورد، همین قدر قابل پیشبینی عمل میکرد؟ مسلماً خیر. عملکرد نویسندگان طوری است که انگار این نبرد، فقط برای کم کردن تعداد سیاهیلشکرها بوده. البته یکی از مزیتهای کشته شدن هزاران نفر از مدافعان وینترقل، این بود که سانسا دیگر نگرانِ تامین غذای آنها نخواهد بود! ای کاش مارتین تا این حد در نوشتنِ کتابهایش کاهل نبود یا فصل آخر سریال زمانی ساخته میشد که کتابهای جدید، منتشر شده بودند. به قول مارتین، میشد سریال را تا ۵ دیگر فصل ادامه داد اما مشخص است که دیگر توانی برای بنیاف و وایس باقی نمانده است. برخی از حماقتهای «شب طولانی» را میتوان با اپیزود بیمنطقِ «آن سوی دیوار» در فصل هفتم مقایسه کرد. قسمت سوم فصل هشتم سعی میکند کاری کند که فکر کنیم هرلحظه ممکن است تمام این شخصیتهای دوستداشتنی کشته شوند، اما در نهایت به مرگ همین چند نفر (بریک دنداریون، لیانا مورمونت، دولورس اد، جوراه مورمونت، تئون گریجوی) راضی میشود. حسِ تعلیق و خطر وجود دارد، اما کاذب است چراکه میدانستیم آدمهای اصلی داستان از جمله جان، دنی، آریا، سانسا و تیریون قطعاً زنده از این نبرد بیرون میآیند و سریال هیچ کاری برای درهم شکستن این انتظارات انجام نداد. در حالیکه فقط ۳ قسمت دیگر تا انتهای سریال باقیمانده، این حجم از بزدلی و کجروی برای من باورنکردنی است!
از این موارد که بگذریم، «شب طولانی» به معنای واقعی تاریک بود. نه فقط از حیث فضایش که به فیلمی بقامحور شباهت داشت، بلکه از نظر بصری هم آنقدر تاریک و نامفهوم بود که نمیشد زنده را از مرده و دوست را از دشمن تشخیص داد. حتی اگر نور نمایشگر را تا آخرین حد بالا ببرید، بازهم تاریکی بر فضای آن سلطه دارد. به تصویر کشیدن نبرد بزرگ وینترفل در شب، کار چالشبرانگیزی بوده که سازندگان از پس آن برنیامدهاند. در حداقل یک سومِ این اپیزود نمیتوان متوجه شد چه خبر است! تاریکی به طور طبیعی موجبِ وحشت انسان میشود، سازندگان هم فکر کردهاند که چرا برای رعبآور کردن فضا از تاریکی نهایتِ استفاده را نکنیم؟ ارتش مردگان و تاریکی مطلق، چه ترکیب ترسناکی! آیا نمیشد بخشی از نبرد در هنگام سپیدهدم باشد تا حداقل بفهمیم در میدان جنگ چه میگذرد؟ نورپردازی از ابتدای این فصل افتضاح بوده اما یکی از ضربههای مهم را به قسمت سوم زده است و آن را تبدیل به چیزی فاجعهبار کرده. حالا آن طوفانِ زمستانیِ عجیب را هم به تاریکی اضافه کنید تا تلاشِ کارگردان برای ندیدنِ هیچ چیز، به ثمر بنشیند. در برخی صحنهها، دوربین در نبرد جابهجا میشود و عملاً چیزی را به تصویر نمیکشد!
در ابتدای نبرد شاهد رسیدن ملیساندری هستیم. جایی که او از راه میرسد و شمشیرِ قوسیشکل هزاران دوتراکی را به شعلههای آتش مزین میکند. یک نمونهی عالی از صحنههای هایپکننده برای تماشای نبرد که البته موجب میشود موقعیت دوتراکیها در میدان مشخص باشد. آنها به رهبری جوراه مورمونت به سمت لشکر مردگان حملهور میشوند و صحنههای فوقالعادهای پدید میآورند. تماشی هجوم هزاران شمشیر آتشین، از دوردست برای جان و دنی بینظیر است. اما با همین حرکت، تمام تاکتیکهای جنگی به سخره گرفته میشوند. دوتراکیها به دل دشمنی میزنند که قابل مشاهده نیست. هرکس که دوتا فیلم جنگی دیده باشد، میداند که اول مهاجم (ارتش مردگان) باید حمله کند! کارِ مدافع، باید دفاع باشد. در اینکه که صحنهی خاموششدن تدریجیِ شمشیرهای آتشین در دل تاریکی فوقالعاده بود، هیچ شکی نیست. هم هیجان و ضربان قلب بیننده را بالا برد و هم میشد حال و روز سربازانِ حاضر در میدان جنگ و ترسی که به جانشان افتاده را حس کرد. اما این هم نمونهای از «باحال بودن» است که سریال را در وضعیت بسیار بدی قرار داده است. این حملهای است که از نظر ظاهری مهم جلوه میکند اما که حتی نفهمترین آدمهای وستروس هم میدانند با شکست مواجه میشود، چراکه ارتش دشمن بیش از ۱۰۰ هزار مرده دارد! باحال و خفن بودن به چه قیمتی؟
باورش سخت است که «شب طولانی» پایان مسیر نایت کینگ و وایتواکرهایش باشد. در تمام سریال، این حس به ما القا میشد که مردگان خطر اصلی هستند، حتی دوست داشتیم باور کنیم که نزاع اصلی، فقط بر سر یک «تخت آهنین» و اینکه چه کسی بر آن تکیه میزند، نیست. البته جنگی که از سالها قبل همه را برایش آماده کرده بودند، صحنههای مثالزدنی هم داشت. حتی نحوه مرگ لیانا مورمونت، یکی از عالیترین بخشهای نبرد بود. با این حال، بدانید که مرگ نایت کینگ به دست آریا از مدتها قبل توسط طرفداران پیشبینی شده بود. حتی طبق تئوری، آریا قرار بود چهرهی یک وایتواکر را برباید و آنقدر به نایت کینگ نزدیک شود که ضربه نهایی را بزند. خب، اینجا دزدیِ چهره مردگان به کار نیامد، اما کلیت داستان همین بود. سیر شخصیتی آریا او را به جایی رساند که بزرگترین خطر برای دنیا را تنها با مهارتهای خاصش و البته به کمک ملیساندری و یادآوری «خدای مرگ»، نابود کند. سازندگان گفتهاند از حدود ۳ سال پیش تصمیم بر این شد که فرد اصلی آریا باشد و خنجر والریاییاش را به سینه نایت کینگ فرو کند. این صحنه هم از نظر کارگردانی بسیار عالی و تاثیرگذار بود. ترکیب نماهای عالی میگل ساپوچنیک یا موسیقی رامین جوادی که نظیر آن در هیچ سریال تلویزیونی وجود ندارد، مرگ سریعی را برای نایت کینگ رقم زد.
اگر بخاطر داشته باشید، آریا استارک حرکت مشابهی را در مبارزهی تمرینی با برین در فصل هفتم انجام داده بود! حالا این قاتلِ محبوب، خنجری که برن به او داده بود را به وسیلهی پایان عمر شخصیت خبیثِ سریال تبدیل میکند. بازهم «باحال بودن» در اولویت قرار گرفته است، بدون توجه به خیلی مسائل دیگر. مثل اینکه آریا قدرت جدیدی هم پیدا کرده و «سرعت فلش» را به دست آورده است، آن همه وایتواکر و مرده هم در پشت سر نایت کینگ، مشتی گاگول هستند و نمیدانند که باید جلوی آریا را بگیرند؟ اگر همگی را تهیمغز در نظر بگیریم، پس صحنه مربوط به کتابخانه و مخفیکاری آریا به سبکِ بازیهای ویدیویی را چکار کنیم؟ این وایتهای لعنتی اینقدر حساس هستند که چکیدن خون از چهره آریا را حس میکنند، اما هجوم سریع او به سمت رهبرشان را متوجه نمیشوند؟
میتوان گفت که کل ماجرای نایت کینگ و وایتواکرها، به یکی از بخشهای اساساً بیمعنی و گنگِسریال Game of Thrones تبدیل شد. تاجایی که خواندنِ برخی از تئوریها درباره نایت کینگ و هدف او، از چیزی که در نسخه اصلی «بازی تاج و تخت» دیدیم، صدها برابر جذابتر به نظر میرسد. این یعنی که رسماً همهی این سالها سرکار بودهایم و فریبِ سازندگان را خوردهایم. دیگر میدانیم که دستکم در سریال، «شاه شب» فاقد پرداختترین موجودی است که دیدهایم. وقتی جرج مارتین میگوید سریال باید ۵ فصل دیگر ادامه پیدا میکرد، شوخی نمیکند! درست است که در انتشار کتابها عملکرد بدی داشته اما دنیای نغمه آتش و یخ را بهتر از همه میشناسد! او میدانست که امکان ندارد سازندگان با همین فصل ۶ قسمتی، موفق شوند قضیه نایت کینگ و سرنوشت نهایی بسیاری از شخصیتها را به شکلی قابل قبول ارائه کنند. و اکنون با تماشای سریال، دیدیم که ترس ما از خراب شدن فصل آخر، به حقیقت تبدیل شد.
قسمت سوم فصل هشتم Game of Thrones ، نفسگیر و دلهرهآور است اما انتظارات را برآورده نمیکند. هر زمان که این سریال به سمت یک بلاک باستر تغییر جهت میدهد، همانند مردگانِ متحرکش، تهیمغز و زننده میشود. تقریباً تمام اپیزود اول و دوم خرجِ زمینهچینی نبرد وینترفل و همین اپیزود «شب طولانی» شده بودند، اپیزودهایی که مشکلاتِ کوچکشان را به امید نبردی فوقالعاده بخشیده بودیم. اکنون به نظر میرسد که نیمی از فصل نهایی سریال و تمام بخشهای داستانیِ وایتواکرها از ابتدا تاکنون، عبث و ناقص هستند. با این اپیزود ۸۲ دقیقهای، باید فاتحهی سریال را خواند. بزرگترین و خشنترین نبرد تاریخ و این حرفهای دهنپرکن بدرد ما نمیخورد! گیم آف ترونزی که شخصیتهایش به آن شکل میمردند کجاست؟ سریالی که در عینِ فانتزی بودن، منطقی و شوکآور بود، به چه عارضه لاعلاجی دچار شده است؟ دیگر فرقی ندارد از این به بعد چه اتفاقی میافتد، قسمت سوم از فصل آخر، تا همیشه یک نقطهی ضعف تلقی خواهد شد که تماشای برخی صحنههایش، حسی بینظیر و توخالی شما میدهد! آیا سه قسمت باقیمانده آنقدر خوب خواهند بود که تلخیِ نبرد را برایمان به شیرینی تبدیل کنند؟ اگر نظر من را بخواهید، بعید به نظر میرسد.
قسمت چهارم سریال در تاریخ «۱۶ اردیبهشت ۹۸» از طریق شبکه HBO پخش خواهد شد. شما هم میتوانید نظر خود را درباره قسمت سوم یعنی «شب طولانی» با ما به اشتراک بگذارید. آیا شما را راضی کرد؟ یا مشکلاتی که در نقد به آنها اشاره شد را حس کردید؟